جنگ ویتنام
- چهارشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۲، ۱۰:۴۶ ق.ظ
ویتنام از آن کشورهاست که کمتر کسی یافت میشود که چیزی راجع به آن نداند. با اینحال گفتاری کوتاه، خالی از لطف نیست. ویتنام به طول 1600 کیلومتر (کم و بیش از تهران تا بندرعباس) در کنار دریای چین و در شبه جزیرة هند و چین قرار دارد. آب و هوای آن استوایی بوده و شمال و مرکز آن پوشیده از کوهستان است. جنوب دو فصل خشک و بارانی دارد و شمال دو فصل تابستان و زمستان. از نظر تاریخی ویتنام سابقة طولانی کشمکش با همسایةقدرتمند شمالی خود چین داشته است. سالیان سال همچون قومی باجگذار به چین قلمداد میشد تا اینکه 900 سال پیش بعد از مقاومت و جنگی طولانی به تسلط هزار ساله چینیها پایان میدهد. در 1858 فرانسویها و اسپانیاییها به بهانة دفاع از کشیشها و اقلیت کاتولیک که مورد آزار و اذیت حاکمان وقت بودند، به ویتنام لشگرکشی کرده و سنگ بنای استعمار فرانسه را میگذارند. در 1925 حزب کمونیست هندوچین توسط هوشیمینه پایهگذاری میشود. بعد از جنگ جهانی دوم هوشیمین که نیروهایش نقش فعالی در مبارزه با ژاپنیها داشتند استقلال ویتنام را اعلام کرده و به جنگ همه جانبه با فرانسه میپردازند. این جنگ 10 ساله در 1954 با سقوط قلعة نظامی دن ـ بین ـ فو که خود یک شاهکار نظامی بود به خروج فرانسویها میانجامد. در پیمان صلح 1954 ژنو، ویتنام به طور موقت به دو منطقة شمالی و جنوبی تقسیم میشود. یکی از مفاد این قرارداد، انجام انتخابات در کل ویتنام بود که در سال 1956 دولت موقت ویتنام جنوبی از ترس از دست دادن قدرت آنرا ملغی کرده و «نگوین دیم» یک حکومت دیکتاتوری در جنوب ویتنام برقرار میکند. از همین زمان کمونیستهای ویتنام جنوبی که اصطلاحاً ویتکنگ نامیده می شدند به یک مبارزة بزرگ نظامی برعلیه این رژیم دست میزنند. دولت هانوی هم در 1960 سیاست مبارزه سیاسی خود را به مبارزه نظامی تبدیل کرده و با فرستادن نیروهای نظامی و مهمات به جنوب نقش فعالی در مبارزه با «نگوین دیم» در پیش میگیرد. این وضعیت در 1965 به نقطة بحرانی خود میرسد و فرار سربازان ویتنامی که به رقم 2000 نفر در ماه میرسید و تعداد کشته شدگان که به هفتهای 500 نفر بالغ میشد نشان روشنی از وخامت اوضاع بود. در این زمان دولت ویتنام تصمیم گرفته بود به جنوب منتقل شود و به نوعی شکست را پذیرفته بود که سربازان آمریکایی در خاک ویتنام پیاده میشوند. بهانه دخالت آمریکا واقعة حمله به کشتیهای امریکایی در خلیج «تونکن» بود که بعدها معلوم شد کاملاً ساختگی بوده و چنین واقعهای به آن ابعاد اصلاً رخ نداده بود. تعداد سربازان آمریکایی در سال 1965 ، 184000 نفر بود. این رقم دو سال بعد به 485 هزار نفر میرسد. در همین زمان تعداد کل سربازان ویتنامی و آمریکایی و دیگران به 3.1 میلیون نفر میرسد. یک سرباز به ازای 15 نفر ویتنامی . در این دوران این نیروها با یک سیاست تهاجمی به قلع و قمع چریکها پرداخته و نیروهای کمونیست که در آستانة پیروزی بودند به عقبنشینی تن در میدهند. در 1968 در روز عید TET ویتنام شمالی و ویتکنگ، سیاست دفاعی و چریکی خود را تغییر داده و در یک عمل غافلگیر کننده در سطحی وسیع و همه جانبه به نیروهای آمریکا و ویتنام جنوبی حمله میکنند. عملیات TET عواقب تعیینکنندهای در آینده جنگ ویتنام داشت. آمریکا اگرچه حدود 20 روز بعد تمام مواضع اشغال شده توسط ویتکنگها را پس میگیرد، اما عواقب روانی و تبلیغاتی این عملیات بیسابقه بود. افکار عمومی آمریکا که مطمئن به پیروزی نیروهای برتر خود بودند برای اولین بار به ضعف آمریکا در ویتنام پی برده و در پی آن اعتراضات و اعتصابات عظیمی بر علیه آمریکا شروع میشود. کمونیستها از این تهاجم امید داشتند که مردم با یک قیام همگانی به حکومت وان تیو پایان دهند. اگرچه این امر اتفاق نیفتاد و نزدیک 32000 چریک در این خیزش کشته شد . اما این عملیات شروع پایان حضور آمریکا در ویتنام بود. در عملیات TET هزار سرباز آمریکایی و دو هزار سرباز ویتنام جنوبی و 32 هزار چریک به هلاکت رسیدند. در انتخابات 1969 آمریکا، ریچارد نیکسون با وعدة «ویتنامی کردن جنگ ویتنام» به پیروزی میرسد. نیمه اول این سال، بیشترین تعداد آمریکایی در ویتنام هست 543000 نفر، این رقم رفته رفته کاهش پیدا میکند. همین زمان است که مذاکرات هنری کیسینجر و همتای ویتنام شمالیاش « لودوک تو» شروع میشود. در همین سال دامن جنگ به کامبوج کشیده میشود. افکار عمومی بشدت از گسترش جنگ ویتنام بیمناک است. تشکیلاتی مانند سربازان مخالف جنگ نشان میدهد که مخالفان جنگ تنها دانشجویان بیمناک از جنگ نبوده و دامنة تظاهرات ضدآمریکایی همه دنیا را فرا می گیرد. افکار عمومی آمریکا بعداز چاپ کاغذهای پنتاگون که نشان میداد چگونه زمامداران به مجالس آمریکا دروغ میگفتهاند هر چه بیشتر بر علیه جنگ برانگیخته میشود. در سال 1972 نیروهای ویتنام شمالی شروع به تجاوز و عبور از مدار 17 درجه میکنند. آمریکا در عوض شروع به بمباران وحشیانة هانوی و بندر هایفونگ میکند. در طول این عملیات 4000 روستا از 5600 روستای ویتنام شمالی به همراه تمامی پلها و جادهها بمباران میشوند. هدف از این بمبارانها گرفتن امتیازات بیشتر از ویتنام شمالی بود. در 1973 آتشبس برقرار شده و 590 خلبان اسیر آمریکایی آزاد میشوند. کنگره آمریکا همان سال لایحهای تصویب میکند که دخالت آمریکا را در هندوچین ممنوع میکند. در طول جنگ ویتنام (که ویتنامیها آنرا جنگ آمریکا مینامند)1.3 میلیون آمریکایی در ویتنام خدمت میکنند. از این میان 58 هزار آمریکایی کشته میشوند. گفته میشود اگر آمریکا پولی را که صرف این جنگ کرد صرف اقتصاد ویتنام کرده بود جنگ را نمیباخت. آمار تلفات سربازان ویتنام جنوبی 223 هزار نفر و تلفات نیروهای کمونیست بالغ بر یک میلیون نفر تخمین زده میشود. با خروج آمریکا، بمباران ویتنام شمالی متوقف میشود. ولی جنگ چریکی همچنان ادامه دارد. جنگ ویتنام بار دیگر ویتنامی میشود. در سال 1975 نیروهای شمالی یک حملة وسیع همه جانبه را برعلیه جنوب سامان میدهند. ارتش ویتنام جنوبی در نبود آمریکائیان، بسیار مضطربانه شروع به عقبنشینی میکند. سیاست نظامی غلطی که میخواهد عقبنشینی کرده تا در مواضع مستحکمتری دفاع کند، ناگهان به یک فاجعه تبدیل شده و افراد ارتش شروع به فراری شتابزده میکنند. شاهراه اصلی شمال به جنوب انباشته از لباس سربازان ویتنام جنوبی میشود که از ترس شمالیها لخت شده و فرار کردهاند. در عرض کمتر از دو ماه سایگون در 31 آپریل 1975 سقوط کرده و تانکهای ویتنام شمالی درهای کاخ ریاست جمهوری را به زیر چرخهای خود میگیرند. بعد از اتحاد دو ویتنام، ویتنام جنوبی سالهای سختی را برای تطابق و هماهنگی با ویتنام شمالی کمونیست میگذراند. هزاران سرباز سابق ویتنامی به همراه خیل عظیم نانخوران آمریکا از فاحشگان و معتادان گرفته تا کارمندان سابق دولتی، همه و همه گرفتاریهای بزرگی برای دولت ویتنام بوجود میآورند. دولت ویتنام از همان روز اول در پی برقراری روابط عادی با آمریکا و غرب بود. بزرگترین مانع در این میان ادعای ویتنام برای غرامت جنگی بود که در قرارداد 1973 وعده داده شده بود، اما آمریکا به دلیل تجاوز ویتنام شمالی به جنوبی از پرداخت آن سرباز میزد. در 1975 سال اتحاد ویتنام، اوج تیرگی روابط چین و شوروی بود. همسوئی ناگزیر ویتنام با شوروی به قیمت تیرگی روابط با چین تمام میشود. چین که بعد از عادی کردن روابطش با آمریکا، هر چه بیشتر به مخالفت با شوروی میپرداخت، با قطع تمام پروژهها و کمکهای خود به ویتنام، مشکلات ویتنام را دوچندان کرده بود. از طرف دیگر در همین زمان وجود حکومت ویتنام ستیز خمرهای سرخ عامل بازدارندة دیگری بود. نیروهای شووینیست خمر به رهبری پول پوت، یک سیاست مبارزة تمام عیار با ویتنام را در پیش گرفته و از حمایت کامل چین هم برخوردار بودند. خمرهای سرخ با حمله به روستاهای ویتنامی و قتل عام اهالی به دنبال ماجراجوییهای سیاسی و ایجاد جو رعب و وحشت بودند. مدارای ویتنام و سعی در حل اختلافات مرزی که ریشهای چند صد ساله داشت بیاثر مانده و خمرها، حملات خود را هر چه بیشتر گسترش میدادند. بالاخره در 1979 نیروهای ویتنام به کامبوج حمله کرده و با سرنگونی دولت پول پوت، هنک سامرین، یکی از امرای سابق خمر، متمایل به ویتنام را به قدرت میرسانند. این عمل باعث انزوای هر چه بیشتر ویتنام شده و هزینه یک جنگ دیگر، کمر اقتصاد بیمارش را خم میکند. در دهه هشتاد ویتنام به سوی اصلاحات در رژیم خود قدم برداشته و با از دست دادن متحد قدرتمند خود ، شوروی ، به سوی سیاست درهای باز میگراید. از 1989 درهای خود را به سوی غرب گشوده و از همین هنگام تغییرات چشمگیری در اقتصاد آن پدیدار میشود. سقوط اقتصادی 97 آسیای جنوب شرقی، اثرات مخربی بر ویتنام داشت. با این حال ویتنام با حدود 10% رشد اقتصادی، یکی از بالاترین شاخصهای رشد در منطقه را داراست. در آمد سرانه ویتنام 300 دلار بوده و به هنگام دیدار ما هر 14000 دونگ یک دلار آمریکا معامله میشد. روز سی و سوم صبح ساعت 8 باناباوری به سر قرار می روم. محل قرار سرمرز ویتنام می باشد. جوان چینی بیصبرانه منتظر من است. الهه آنقدر به این جوانک بی اعتقاد است که حتی زحمت بیدار شدن وجمع کردن وسایل را بخود نمی دهد. جوانک مرا پیش افسر پاسگاه می برد و پاسپورتهای ما را نشان میدهد. کمی چینی بلغور میکند و افسر باید با افسر ویتنامی مشورت کند. او پل رود سرخ را به سمت پاسگاه ویتنام طی می کند و با این کار خود ناگهان بارقة امید را در دل من میافروزد. وقتی برمی گردد پاسپورتها را به دست جوانک داده و میگوید: okمن باورم نمیشود. به طرف هتل میدوم و به الهه میگویم درست شد؛ جمع کن برویم. وقتی افسر چینی پاسپورتهایمان را مهر میزند من مثل فیلمهایک چشمک جانانه به الهه میزنم. پل رود سرخ 100 متری میشود. وقتی آنرا طی میکنیم احساس جالبی دارم. از یک طرف میبینم این اولین باری است که از یک کشور به سرزمین دیگری قدم میگذارم؛ بماند اینکه این کشورها چین و ویتنام هستند. از طرف دیگر کولهپشتی به پشت بر روی رود سرخ و به سوی ویتنام رفتن برایم باور کردنی نیست. ویتنام سرزمینی مثل هر سرزمین دیگر نیست. برای دهها سال اینجا این سرزمین مرموز، صحنة کشاکش شرق و غرب بوده است. مارکسیسم و کاپیتالیسم در اینجا، قلمها را کنار گذاشته و با توپ و تفنگ به رویارویی هم پرداختند. این سالها، قلب تمام مردم جهان در ویتنام میطپید و پیروزی شگرفش بر قدرت عظیم آمریکا، جزء استثناء موارد موفقیت جنبشهای مقاومت سالهای اخیر بود. اگر آمریکای لاتین زیر مهمیز ژنرالهای جنایکار طرفدار آمریکا دست و پا میزد، اگردر جنوب شرق آسیا همه حکومتها در مشت آمریکا بودند، اگر آفریقا از دست سرجوخههای رئیس جمهور شده رهایی نداشت؛ ویتنام قهرمانانه در مقابل آمریکا ایستاده و آخر سر هم پیروز شد. برای همین ویتنام و کوبا، به سرزمین موعود همة انقلابیون دنیا تبدیل شده بودند و امروز و در همین لحظه ما قدم زنان به سوی آن روان بودیم. در دلم بلند میگویم: سلام ویتنام. سربازان ویتنامی سر مرز، پاسپورتهای ما را بازرسی کرده و ما را به سمت ادارةگمرک راهنمایی میکنند.در ساختمان گمرک، یک افسر ویتنامی پاسپورتهای ما را تحویل میگیرد. جوانک چینی از لحظهای که وارد ویتنام شدهایم از سرباز گرفته تا افسر، بهشان تعظیم و تکریم کرده و با آنها دست میدهد. بعد هم هی به من رو کرده و میگوید my friend فکرمیکند ما خر هستیم و نمیفهمیم که هیچکس او را آدم حساب نمیکند. افسر ویتنامی چند لحظه بعد پاسپورت به دست آمده و میگوید نمیشود یکروز زود است. تمام شور و شعف ما ناگهان جایش را به دلنگرانی میدهد. پاسپورت ما مهر خروج از چین را دارد ما هم فقط یکبار اجازة ورود به چین داشتیم و نمیتوانیم به چین برگردیم. اینها هم که ما را راه نمیدهند پس تکلیف ما چه میشود؟ روی پل رود سرخ باید بخوابیم؟ افسر ویتنامی کمی انگلیسی بلد است. خواهش میکنم با توجه به مهر خروج چین اجازه ورود به ما بدهد. کمی من من میکند و میگوید باید با هانوی تماس بگیرد. بعد از ده دقیقه جانکاه، آمده و میگوید نفری ده دلار جریمه بدهید و بروید. من شنیده بودم که همه چیز در ویتنام قابل چانهزدن است حتی جریمه. شروع به چانه زدن کرده و بالاخره با 10 دلار برای دوتائیمان راضی میشود. نه برگی نه رسیدی. ظاهراٌ این پول مسیر کوتاهی از جیب ما تا کشوی کمد او را طی خواهد کرد. پسرک چینی با پررویی هنوز هی my friend – my friend میکند و صد دفعه با افسر ویتنامی دست میدهد. وقتی برای بازدید بار و بندیلمان به اطاق دیگری وارد میشویم پسر چینی یکراست به سمت افسر زن ویتنامی رفته و مثل همیشه میخواهد با او دست بدهد، زن افسر هم نامردی نکرده و از آنجایی که او را میشناسد عوض دست دادن او را از در بیرون میکند. پسرک از شدت خیطی نمیداند چه بکند. ناچار بیرون در ایستاده و ما را نظاره میکند در همین جا سه دختر زیبای انگلیسی را میبیند که میخواهند از ویتنام وارد چین بشوند ولی نقطة خروج از ویتنام در پاسپورتشان با این مرز فرق دارد. آنها باید نفری 75 دلار جریمه بپردازند و آنها نفری بیش از 30-20 دلار ندارند. پسرک چینی هی دور آنها میچرخد و حتماٌدر دل میگوید: اگر قسمت بشود که با شما سه تا درشهر HEKO بچرخم چه پزهاکه نخواهم داد. هی قول درست کردن کار است که به آنها میدهد و هی میگوید welcome to china. دختران میخندند و میگویند ما که فعلاٌ در ویتنام گرفتاریم بالاخره کارمان تمام میشود و از ساختمان فرسودةگمرک بیرون میآئیم. ما در شهری هستیم بنام LACAI. وقتی پایمان را بیرون میگذاریم اولین تصویری که میبینیم، چهره وقیح فقر است. این عفریته دوباره صورت کریه خود را با بیشرمی تمام به رخ میکشد. ناگهان یک خیل عظیم موتوری و گاریچی و غیره ما را دوره میکنند. ترمینال مینیبوس فاصله چندانی با محل گمرک ندارد، لذا پیاده به سوی آن به راه میافتیم. هدف ما رفتن به شهری بنام SAPA است. این یک شهر بسیار کوچک کوهستانی است و حدود 40 کیلومتری با «لاکای» فاصله دارد. مینیبوسها هم آنطور که مامور گمرک میگفت حدود 15000 دونگ (حدوداٌ 5/1 دلار)میگیرند. تغییر ارز هم مشکلی است. تا میآئیم به ارز یک مملکت عادت کنیم روز از نو روزی از نو. در ترمینال خیلی آسان مینیبوس «ساپا» را پیدا میکنیم البته بهتر است بگوئیم آنها ما را پیدا میکنند. قیمت کرایه را میپرسیم میگویند نفری 60 هزار دونگ. آخر سر با هزار بدبختی و با سر و دست و اشاره روی 40 هزار دونگ برای دوتایمان توافق میکنیم. مینیبوس در خیابانهای «لاکای» شروع میکند دنبال مسافر گشتن. «لاکای» شهری است نیمه ویرانه،در تنها خیابان بلوار مانند آن صدها موتورسیکلت در حرکتند. میگویند ویتنام شاید آمریکا را شکست داده باشد اما از پس «هوندا» برنیامده. همه جا موتور است. در چین به منظور مقابله با آلودگی هوا مجوز موتور به سختی صادر میکنند و موتورسیکلت خیلی گران است. اما ویتنام داستان دیگری است. «ساپا» در دامنةبلندترین کوه ویتنام قرار دارد. جادهاش هم از میان درههای زیبایی میگذرد. ما دو تا، تنها خارجیهای مینیبوس هستیم. دیگران همگی اهالی روستاهای منطقه میباشند. وسط راه،شاگرد شوفر شروع به جمع کردن کرایهها میکند. اول همه را ول کرده و سراغ ما میاید. میگوید نفری 40000 دونگ. میگوید که چه عرض کنم 4 تا اسکناس 10 هزار دونگی به ما نشان میدهد. از اینجا دعوایمان شروع میشود. من اصرار دارم که ما دونفرمان قرار بود 40000 دونگ بدهیم. او ویتنامی حرف میزند و من انگلیسی. اینجور دعوا را دیگر نه او دیده بود نه من. ضرری هم ندارد اقلاًحرفها و احیاناٌ فحشهای همدیگر را نمیفهمیم. کمی بعد شاگرد شاگرد شوفر هم به او پیوسته و داد وبیداد غریبی به راه میافتد. برای من خیلی زور دارد زیر بار آن بروم. اصرار دارم ما را پیاده کنند. الهه که بدور از دعواست بدرستی متذکر میشود که وسط بیابان میخواهیم چهکنیم و دعوا همهاش سر 4 دلار است. ظاهراٌچارهای نداریم و باید به این زورگویی گردن نهیم. من 40 هزار دونگ دیگر را بطرفش پرت میکنم. لحظهای بعد میبینم مسافران دیگر نفری ده هزار دونگ میدهند. بعداً میفهمیم که این کلک در ویتنام خیلی رایج است و بهتر است اول پول را بدهی بعد سوار شوی وگرنه در وسط راه و سر گردنه مطالبة پول بیشتر میکنند. خُب، اینکه شروع پرشکوهی برای تماس با مردم قهرمان ویتنام نبود، ببینیم بعداً چه میشود. «ساپا» را بهتر است ده نامید تا شهر. یک خیابان اصلی و دو سه خیابان فرعی. اینجا مرکز یک اقلیت کوهنشین بنام MONG میباشد.مونگها مغضوب حکومت ویتنام میباشند، زیرا در زمان جنگ جزء همکاران آمریکا بوده و بلدهای محلی آنها بودند. مستشاران آمریکایی یک لشگر مونگ هم ترتیب داده بودند. با شکست و عقبنشینی آمریکا، تعداد زیادی از افراد این ارتش نیز به آمریکا پناهنده میشوند. این اقلیت قومی، لباسهای بسیار زیبای سورمهای دارند. امروز روز یکشنبه است و میدان شهر پر از آنهاست. ظاهراٌبعد از 10 روز باران، امروز اولین روز آفتابی است. دختر بچههای زیبای ویتنامی با لباسهای زیبایشان همه جا هستند و زیورآلات محلی اینجا را میفروشند. خیلیهایشان از توریستها انگلیسی یاد گرفته و از عهده امورشان بخوبی برمیآیند.تک تک توریستها را با اسم میشناسند. انگاری ورود یک توریست جدید مثل یک اطلاع عمومی در بین آنها پخش میشود. مهمانخانهای به قیمت 12 دلار پیدا میکنیم. اطاق ما عالی است با پنجرهای بسوی بلندترین کوه ویتنام و یک منظره بی نظیر. همه چیز اطاق هم چوبی است. واقعاٌکه حرف ندارد. بعد از جا به جا شدن به میدان شهر راهی میشویم. با حوصله گوشهای خودم را پنهان کرده و منتظر شکار عکس هستم. پر بیحاصل هم نیست. عکسهای قشنگی از «ساپا» میگیرم.آنقدر در میدان و کوچههای اطراف پرسه میزنیم که غروب شده و دهاتیها به سوی روستاهای خود راهی میشوند. شب برای شام به یک رستوران محلی میرویم. میگویند ویتنام 500 نوع غذا دارد. عمده این غذاها با رشته ساخته میشوند. سالها استعمار فرانسه اثر عمیقی در ویتنام باقی گذاشته است. که کوچکترین آنها نانهای خوشمزه است. البته هنوز اثری از شیر دیده نمیشود، اما نان به وفور موجود میباشد. اولین غذای ویتنامی ما مخلوطی است از رشته و سبزیجات، خوشمزه بود و قابل قبول. روز سی و چهارم SAPA مرکز جمع دیشب ما آلن بود. آلن یک پیرمرد ظاهراٌ70-65 ساله استرالیایی است. او در همان هتل ما سکونت دارد و دیروز وقتی اتاقمان را میگرفتیم با او آشنا شدیم. وقتی شنید که ازاسترالیا میآئیم، با ما خیلی گرم گرفته و جویای احوال ولایت میشود. بعد از کمی صحبت از اینور و آنور میپرسیم که او چه مدت است که اینجاست؟ جواب میدهد 3 سال. ما متعجبانه میپرسیم 3 سال؟ و میفهمیم که او 3 سال پیش به اینجا آمده و ماندگار شده است. او تمام پول بازنشستگی خود را در اینجا صرف ارتقاءبهداشت اهالی میکند. او دکتر نیست اما دوره بهداشت و غیره دیده و اطاق هتل خود را به درمانگاه تبدیل کرده است. هر روز تعدادی روستایی که ناراحتیهای کوچکی چون اسهال، زخم، سوختگی و غیره دارند به او مراجعه میکنند. خدمت بزرگتر او کار با بچهها و ایجاد فرهنگ بهداشت و چیزهای ساده مثل شستشو در میان آنهاست. «ساپا» سردترین نقطه ویتنام است و مردم این منطقه به علت کمبود سوخت، اصلا ٌفرهنگ حمام رفتن و مخصوصاٌسر شستن ندارند.آلن حمام خودش را در اختیار بچههای آنها قرار داده و در ساعتی که او در خانه نیست، بچهها برای حمام رفتن به آنجا میروند و احترام زیادی در بین آنها دارد و در بسیاری مراسم عروسی و عزای اهالی دعوت میشود. وقتی از او راجع به رستورانهای «ساپا» میپرسیم. رستورانی را نام برده و میگوید من هم آنجا خواهم بود. شب در رستوران بودیم که آلن آمد او در بیرون نشسته بود و آبجو میخورد. دختر بچههای ویتنامی هم دور و برش میپلکیدند و از بادامهایش میخوردند. این بچهها سوغات میفروشند و باید گفت روزی 12 ساعت در کوچهها مشغول پرسه زدن و آویزان شدن از توریستها هستند. ما به او پیوسته و او دربارة مردم اینجا و کارهای خودش صحبت میکند. کمی بعد یک جوان 30 سالةایرلندی که آلن را میشناسد به ما ملحق میشود. او جوانی است بسیار روشن و دنیا دیده. جهانگردی حرفهای که همه جای دنیا بوده و تجربیات گرانبهایی دارد. کمی نگذشته که یک دختر و پسر انگلیسی هم به ما میپیوندند. پسر انگلیسی خیلی بامزه است و ادای توریستهای اسرائیلی را درمیآورد. میگوید اینها بعد از یک پایان خدمت نظام و همانطور گروهی به خارج میآیند ولی هنوز از آن جو جنگ و درگیری بیرون نیامدهاند. آنگاه شروع به تقلید ادا،اطوارشان می کند.دیگر از خنده روده بر شده بودیم. ما اولین ایرانیانی بودیم که آلن دیده بود. میگفت باورش نمیشود ایرانیان این طوری هم باشند. صحبتهای شبانه ما از هر دری میباشد و تا پاسی از نیمه شب طول میکشد. بیچاره صاحب رستوران یک گوشهای نشسته بود و منتظر ما،که برویم.بالاخره ساعت 12 بود که بسوی هتلمان براه افتادیم. درِ هتل هم بسته بود و ما با هزار بدبختی صاحب هتل را بیدار کرده و به تختخوابمان میرسیم. صبح که بیدار میشویم، هوا بارانی است و کار زیادی برای انجام دادن نیست. کمی در زیر باران قدم زده و نهاری میخوریم. . ماه نوامبر و دسامبر، ماههای خشک میباشند و انتظار باران زیادی نیست. امیدوارم همینطور باشد و اسیر باران نشویم. بعد از ظهر به همراه آلن سری به مغازه های عرق مار فروشی می زنیم. عرق مار، مشروب رایج و گرانقدر ویتنام است. در یک بانکه دهها مار دل و روده گرفته را چیده و عرق برنج بر روی آن میریزند و چند سالی نگهاش میدارند. بانکه عرق مار شبیه دکور دواخانههاست تا شیشه عرق. ویتنامیها هزار و یک خاصیت برای این عرق مارشان میشمرند و معتقدند روزانه یک گیلاس عرق مار، دوای هر دردی است. فردا قرار است صبح زود اینجا را ترک کنیم. آلن شماره تلفن دختر و خواهرش را در استرالیا به ما میدهد که آنها را از سلامت او مطلع کنیم و خودش میگوید تا 6 ماه دیگر به استرالیا باز خواهد گشت و قول میگیرد که به دیدارش برویم. شب مقدار زیادی از دواهایمان را به او داده و برایش آرزوی موفقیت میکنیم. روز سی و پنجم در راه هانوی صبح زود ساعت 5 سوار یک جیپ جنگی عازم LACAI هستیم. LACAI همان شهر مرزی است که از چین واردش شدیم. قرار است ساعت 6 مینیبوس هانوی را بگیریم. در درةزیبای «ساپا» هستیم که هوا کم کم روشن میشود. نم نم بارانی میبارد و دره مه گرفته، بسیار زیباست. در LACAI رانندة جیپ، ما را به دست راننده مینیبوس میدهد و میرود. مینیبوس ما از همان مینیبوسهای ایرانی است، منتهی با آدمهای بیشتر. جای تنگی داریم و 10 ساعت راه داریم. قسمت اعظم جاده از میان کوهستان میگذرد، نه کوههای بلند بلکه تپه ماهور. ویتنام دو دشت بزرگ دارد. دشت رود سرخ که در قسمت شمال شرق قرار دارد ( ما در شمال غرب هستیم) و دشت مکونگ که در جنوب واقع است. بقیة ویتنام کوهستانی است و این کوهها مرز لائوس و کامبوج را تشکیل میدهد. همین کوهها مرکز اصلی چریکها بوده و تمام مهمات و تسلیحات ویتنام شمالی به ویتکنگها از میان این کوهها و از مرز لائوس و کامبوج میگذشت.این مسیر به راه هوشیمین معروف بود. در طول جنگ، آمریکا به طرز بسیار وحشیانهای این مسیر را بمباران میکرد. ولی علیرغم همة این حملات، تا آخرین روزهای جنگ راه هوشیمین تنها راه ارتباطی کمونیستهای شمال و جنوب بود. در همین منطقه بود که قبایل مونگ که در «ساپا» دیده بودیم همکار ارتش آمریکا بودند و به مبارزه با چریکها میپرداختند. مسیر هانوی بسیار زیبا است و جاده فوقالعاده خلوت است. بجز تک و توک مینیبوس و کامیونهای عهد بوق، چیز دیگری دیده نمیشود. از هیچ شهر و آبادی خبری نیست. مردم این منطقه بسیار فقیر بوده ودرآمدی ندارند. زمینهای نادر کشاورزی محدود به شیب تپهها و کرانة رودخانههاست. صنعت و کارخانهای هم که در کار نیست. هر ساعت چند آلاچیق میبینی با تعدادی میوههای استوایی، همین. مینیبوس بعد از 5 ساعت برای اولین بار در کنار یک رودخانه و چند تا آلاچیق میایستد. ما خوشحال میشویم که بالاخره زمان توالت رفتن فرا رسیده. الهه از ترس توالت هر وقت سفری در راه است از 10 ساعت قبل روزه میگیرد. حدس ما درست بود. مردان همه به سمت رودخانه رفته و در کنار آن یا توی رودخانه (حکمت این را نفهمیدیم) میشاشند. الهه در تعقیب زنان و به امید یافتن توالت، در آخر سر امرشان به پشت دیوار ختم می شود . جالب اینجاست که من هم الهه را در جستجوی توالت همراهی میکردم که به 6-5 زن پشت دیوار برخوردم. من که خیلی خجالت کشیدم ولی آنها ظاهراًمسئله چندانی در مواجهه با من نداشتند. با نزدیک شدن به هانوی، جاده شلوغتر و تعداد کامیون و موتورسوارها بیشتر میشود. یکی دو شهر کوچک هم هویدا میشوند.شهرها دست کمی از دهات ندارند. رطوبت و رنگ نزدن سالیان دراز، ساختمانها را به وضع اسفناکی درآورده. حال نمیدانم چه حکمتی است که اینها به قول آذریها «پیس پیس» عاشق رنگ نخودی هم هستند (با تاثیر از معماری فرانسوی). تصور کنید ساختمانهای نخودی که هرگز دوباره رنگ نشدهاند؛ آنهم در سرزمینی که 9 ماه سال باران میآید. دیدن این همه ویرانی، قلبم را به درد میآورد. به الهه میگویم آیا انصاف است این مردم بعد از این همه جنگ و تحمل هزاران مشقت و سختی در این درجه از فقر و بدبختی زندگی کنند؟ نزدیک ساعت 5 است که به هانوی میرسیم. هانوی، شهر مرموز هند و چین شهر هوشیمین، جایی که سالیان سال ستاد مبارزه و مقاومت بود. شهری که چندین سال هواپیماهای 52B آمریکا کمر به نابودیاش بسته بودند و در یک روز تاریخی 500 هواپیما آنرا بمباران کرده بودند. شهر مقاومت. وقتی از روی پل رود سرخ وارد هانوی میشویم باورم نمیشود. یعنی دنیا این همه زیر و زبر دارد؟ آیا ما براستی در هانوی هستیم. نه، باورم نمیشود. در ترمینال، تاکسی گرفته و بسوی محله توریستها میرویم. ویتنام هشت سالی است که مرزهای خود را به روی دنیا باز کرده و در همین مدت کوتاه، توریستهای بسیاری را به سوی خود جلب کرده است. بچههای انگلیسی آدرس هتلی را به ما دادهاند که جای مناسبی است. هتلی است نقلی، ارزان و تمیز، ظاهراٌ همه خانواده در چرخاندن آن نقش دارند. شبها هم در همان هال ورودی رختخواب انداخته و میخوابند.انگلیسی بلدند و بسیار مهربان و دوست داشتنی. دوشی گرفته و بیرون میرویم. غروب است و سیل عظیم موتورسیکلتها در خیابان. تصویر موتورسیکلتهای کیپ هم، با آن صدا و دودشان وهمانگیز است. دیدار هانوی را میگذاریم برای فردا. روز سی و ششم هانوی هانوی شهر موتورسیکلتهاست. به ازای هر ماشین فکر میکنم 100 تا موتورسیکلت است. اگر احیاناٌ ماشینی بخواهد از خیابان رد شود، باید تمام مدت بوق بزند تا راه باز کند. موتورها همه تمیز و نو هستند (باید سوغات تازة غرب باشند)و همه از دختر و پسر و پیر و جوان آنها را میرانند. کافی است شغلی داشته باشی، آنوقت شرکتهای موتورسیکلت ژاپنی با رغبت آنرا به اقساط تحویلت میدهند. در جادههای اطراف هانوی؛ موتورسیکلتهای 100CC را میدیدی که یک گاری به خود بسته و هفت هشت نفر هم سوارش هستند و با سرعت 10-5 کیلومتر میروند. هانوی شهر 5 دریاچه است. بعضی بزرگتر و بعضی کوچکتر از شاهگلی، با پارکها و چمنهای اطرافش. این دریاچهها که به سبک فرانسوی با بلوارهای زیبا به هم وصل میشوند بسیار زیبا هستند. ما در کنار یکی از آنها ساکنیم. از جاذبههای معروف هانوی، شهر قدیمی آن است. این قسمت هستةقدیمی و تجاری هانوی بوده و در طی سالیان سال، بافت و معماری اولیه خود را کم و بیش حفظ کرده است. چندین خیابان شهر قدیمی پر است از مغازهها و صنعت کاران. راستةعینکفروشان، راستة پارچهفروشان، سنگ قبر درستکنان و غیره. مشابهآن را ما در خیلی از شهرهای خودمان داریم. برای غربیها، باید خیلی جالبتر از ما باشد. صبح وقتی از هتل پایمان را بیرون میگذاریم دهها سیکلو به طرفمان میآیند. سیکلو وسیلة نقلیه مخصوص ویتنامی است. یک صندلی 5.1 نفره در جلو و یک دوچرخه در عقب. راننده در عقب پا میزند و تو در جلو نشستهای. اینکه تو نشستهای و او به زحمت رکاب میزند، احساس خوبی به آدم نمیدهد.از طرف دیگر این وسیلةبسیار خوبی برای مسیرهای کوتاه است و ما ترجیح میدهیم مسیرهای کوتاه را پیاده برویم تا نشسته. آنهم در این ترافیک دیوانه کننده. اما ظاهراٌ این منطق مااصلاٌ قابل فهم نیست. همچون نپال، پیادهروی انگاردر فرهنگ اینها وجود ندارد. برایشان تعجبانگیز است که چرا پیاده میرویم و سوار سیکلو نمیشویم. ما پیاده میرویم و چند سیکلو ما را اسکورت میکنند تا مگر ما خسته و یا گم شویم و آنوقت سوار شویم. دل آدم هم میسوزد ولی آخر چه کنیم ما دوست داریم قدم بزنیم والسلام! هدف ما رفتن به مقبرة هوشیمین است. جسد هوشیمین علیرغم وصیتنامهاش مومیایی شده و در این مکان نگهداری میشود. این قسمت شهر کاملاٌبا قسمتهای دیگر متفاوت است. میدانی وسیع با ساختمانهای بزرگ و زیبای دولتی دورادور آن. وقتی به مقبره میرسیم در کمال نومیدی مطلع میشویم که جسد مومیایی هوشیمینه برای تعمیر و بازسازی به مسکو رفته و مکان مقبره و موزة انقلاب و غیره همه برای مدت 2 ماه تعطیل است. کلی تو ذوقمان میخورد. از آنجا در معیت چندین سیکلوران که ما را تعقیب میکنند به محل موزة ادبیات میرویم. موزه ادبیات در مکان اولین دانشگاه ویتنام که هزار سال قدمت دارد واقع است. مکانی بسیار آرامشبخش و زیبا. چیزی شبیه حوزههای علمیه، با غرفههای اساتید و کرسیهای آنها. اینجا اکنون فقط موزه است و استفادهای نمیشود.در سالنی یک گروه 8 نفره،سازهای سنتی ویتنام را اجرا میکنند. سازهایشان بسیار متفاوت است و من تاکنون نظیرش را ندیدهام. برای من بسیار شنیدنی و جالب بود.چند عکس زیبا هم از اعضای ارکستر میگیرم. در موزه مجسمهای از کنفوسیوس وجود دارد که گفته میشود هزار سال عمر دارد. اینجا نیز مجسمهها را از چوب میسازند و هر سال رنگآمیزی میکنند. برای همین، مجسمةکنفوسیوس هم مانند مجسمههای بودا از تازگی برق میزند. مکان موزه پر از توریست های فرانسوی است. به نظر میآید از هر 10 توریست ویتنام7 تا فرانسوی است. توریستهای کشورهای دیگر عمدتاٌ جوان هستند، اما فرانسویها از هر سنی میباشند، مخصوصاٌ بالای 50. بهرحال ویتنام هر چه نباشد ملک پدری آنها که بوده! فرانسوی ها علاقة خاصی به قلعه «دین بین فو» دارند. همانجایی که ویتنامیها در سال 1954 شکست سختی به آنها داده و آنها را مجبور به عقبنشینی از هند و چین کردند. بقایای این دژ در دل کوهستانهای شمال غرب ویتنام قرار دارد. هواپیماهای کوچک، نفری 50دلار گرفته و توریستها را آنجا میبرند. قبرستان سربازان کشته شدة فرانسوی هم همانجاست. تعداد زیادی از بازدید کنندگان آنجا، اقوام همین سربازان هستند. بعدازظهر برای گردش و خرید به شهر قدیمی میرویم. چندین بوتیک بسیار زیبا و شیک وجود دارد که اجناس اعلای ابریشمی میفروشند. بوتیکها پر از فرانسویهاست و آنها بیمحابا در حال خرید هستند. الهه یک لباس زیبای ابریشمی میپسندد من بشدت چانه میزنم و براستی که شورش را در میآورم. چانه زدن من مدل تبتی است. با نصف قیمت شروع میکنم که بسیار مایةتعجب فروشنده میشود. بعد هم خیلی عصبانی شده و با قهر مغازه راترک میکنم . نمیدانم چه مرضی گرفته بودم. از رفتار خود بعداٌ خیلی خجالت زده و پشیمان شدم. در مغازهای دیگر یک تابلوی زیبای سوزن زنی میخریم (سوزندوزی نه کوپلن که ازش متنفرم.) تابلو، تصویر مردی است که دهها سبد حصیری را به دوچرخهاش بسته است. کاری که روی آن شده، شگفتانگیز است و مغازهدار مدعی است دو ماه طول میکشد تا کاری اینچنین تمام شود. بعدها در مسیرمان به Halong bay مارا به کارگاهی دولتی بردند که افراد کر و لال نشسته و مشغول درست کردن این تابلوها بودند. تعداد زیادی افراد بیدست هم بودند که با پاهایشان مشغول درست کردن مجسمههای سنگی بودند. کارگاه نزدیک 100 کارگر داشت و همه بنوعی مشغول تهیه کالاهای سوغاتی. بابت این تابلو 20 دلار پول میدهیم. در ویتنام دلار مثل پول خودشان در گردش میباشد. از آنجایی که 100 دلار بیش از یک میلیون دونگ است. آشکار است که با دلار معامله کردن بسی راحتتر است. این تابلوی زیبا، اکنون در اطاق ما به یادگار سفر ویتناممان آویخته است. محلة ما مکان اصلی توریستهاست. برای همین پر است از هتل و مسافرخانه و رستوران. بسیاری از رستورانها و کافههای ویتنامی هم درهمین منطقه قرار داشته و شبها از جوانان موج میزند. موسیقی غربی به بلندی هر چه تمامتر در هواست و جوانان از دختر و پسر میزهای این کافه هارا پر کرده و عمدتاٌآبجو مینوشند. ظاهراٌ آبجو نوشابةملی ویتنامیهاست. همه جا آبجو میفروشند و همه آبجو مینوشند. حتی دکههای غذافروشی بغل خیابان که یک میز کوچک و چند چهارپایه دارد، یک مخزن بزرگ آبجو هم دارند که با غذا سرو میکنند. از کوچک و بزرگ آبجو مینوشند و من به جرات میتوانم بگویم که حتی بچههای 14-13 ساله هم در دست فروشیها آبجو مینوشند. غروب در یک رستوران کوچک ویتنامی که شبیه جگرفروشیهای ماست نشسته و در یک آتمسفر زیبای مردمی و در کنار خیابان غذا سفارش میدهیم. صورت غذای ویتنامیها خیلی جالب است. چند صفحه اختصاص به قورباغه و حلزون و مار دارد. ما یک غذای مرغ سفارش میدهیم و با 2 دلار سر و ته شاممان را هم میآوریم. بعد از شام به یکی از تاترهای معروف هانوی میرویم. این تاتر اختصاص به نمایش عروسکی آبی دارد. این هنر مختص ویتنامیهاست و بسیار جالب است. صحن تاتر یک حوض بزرگ میباشد و یک دسته نوازنده و خواننده درکنار حوض نشستهاند. برنامه با یک قطعة بسیار زیبای آوازی شروع میشود. فواصل موسیقی ویتنامی همچون فواصل موسیقی چینی و دیگر کشورهای خاور دور، به گوشهای ما بسیار ناآشناست. همین ناآشنایی باعث میشود ناگهان دریابی که در چه فاصلة جغرافیایی و فرهنگی با این ملل قرار داری. بعد از آواز ناگهان چندین عروسک که توسط دستههای چوبی و توسط افرادی در پشت پرده کنترل میشوند وارد حوض شده و قصههای ساده اجرا میشود. تمام داستان به ویتنامی است، اما خط داستان سادهتر از این حرفهاست. آشکار است که وزن و قافیه و ظرافت کلامی را نمیفهمیدیم اما تماشایش خالی از لطف نبود. در طول دو ساعت نمایش تمام عروسک گردانان با چکمههای بلند در پشت پرده و زیر آب ایستاده بودند. این گروه و هنر عروسکهای آبی شهرت جهانی دارند و 2 سال پیش هم به سیدنی آمده بودند. ریشه و سنت این هنر در شالیزارهای ویتنام نهفته است. زمینهای پوشیده از آب و نیاز به سرگرمی و تفریح و داستانگویی، مادر این هنر میباشد. روز سی و هفتم هانوی در کنار دهها کافه و رستوران منطقة اقامت ما، کافهای در کنار هتل مااز همه بیشتر جلب توجه میکند. این کافه برعکس کافههای دیگر که عکس هنرپیشههای غربی و شرقی و امثالهم را دارند، پرچمهای سرخ آویزان کرده و یک عکس بزرگ هوشیمین را نیز به دیوار زده است و اینجا و آنجا، داس و چکشهاست که آویزان شده است. هنگام صبحانه اطلاعات جالبی از آن بدست می آوردیم. اولاٌ اسم این کافه، کافة کانگورو است و صاحب آن یک جوان 30 سالة استرالیایی ! همةاین برنامهها هم ظاهراٌجنبه دکور دارد. وقتی میفهمد ما ایرانی الاصل هستیم میگوید چند ماه پیش مدت یک ماه در ایران بوده است. از اصفهان و بم خیلی خوشش آمده بود و جنوب ایران را هم به واسطة عشیرههای عرب و روبند زنان و غیره، پسندیده بود. بزرگترین مایةدلخوریش غذا بود. میگفت فقط چلوکباب و ساندویچ میشد خورد و غذا هیچ تنوعی نداشت. راست میگوید، ما ایرانیها برعکس مردمان دیگر، اهل بیرون غذا خوردن و رستوران رفتن نیستیم.ب همین دلیل از آن همه غذاهای خوشمزة ایرانی در رستورانها کمتر خبری میباشد. بعد از صبحانه، دل به دریا زده و یک موتور اجاره میکنیم. موتور سواری در هانوی شوخیبردار نیست ولی این بهترین راه دیدن این شهر است. اول خواستیم از روی نقشه حرکت کنیم ولی این کار کم و بیش غیرممکن بود. لذا همینطوری عشقی موتورسواری کردیم. در جایی مثل گمرک تهران، که لوازم دست دوم سربازی میفروختند یک کلاه خود ارتش سرخ خریده و به سر میگذارم. برای ویتنامیها خیلی خندهدار است. البته آدمهای بدبخت بیچارهشان ظاهراٌ از زمان سربازی، کلاه هایشان را نگه داشته و هنوز هم بر سر میگذارند ولی جوانان مارک NIKEرا با هیچ چیز عوض نمی کنند. با موتور به همه جا سر میزنیم. از جمله پل معروف رود سرخ به بندر هایفونگ را که آمریکا بارها و بارها زیر شدیدترین بمبارانها گرفته بود، تا محلات شیک و سطح بالای اطراف دریاچهها. دوربین را به دست الهه داده و از خیابانها و محلات هانوی کمی فیلمبرداری میکنیم. طرفهای ظهر در یک بلوار زیبا، یک کافة بسیار شیک میبینیم. کافه، کپی کافههای پاریس است. آدمها هم انگار از یک کره دیگر آمدهاند. همه خارجی شسته رفتةکراواتی، ظاهراٌ باید دیپلماتهای خارجی باشند. قیافة من و الهه مخصوصاٌ کلاهخود ارتش سرخ من «گشملی دئیر». یادم می آید اوایل بچهدارشدنمان در اولین بهارانقلاب بود. من و الهه، آزاده را به بغل گرفته و سوار بر موتور از شاهگلی برمیگشتیم. از بد حادثه باران بسیار تندی گرفته بود و من با هزار بدبختی و همچون موش آب کشیدهای موتور را می راندم و الهه، آزاده را به سینه فشرده بود و او را از باران حفاظت میکرد. ناگهان یک ماشین به موازات ما میرسد و پنجرةبغل دستی پائین میرود. ما با کنجکاوی که او چه میخواهد و چه میگوید سراپا گوشمیشویم. آن همشهری با ذوق ما خیلی جدی و رک میگوید: «آقا واجیب دیر؟». من چنان زیر خنده میزنم که ناگهان کنترل موتور مختل میشود و الهه جیغش به هوا میرود. باری 20 سال از آن زمان گذشته و ما نه در تبریز که در هانوی هستیم. از آن راز و رمز هانوی دیگر خبری نیست. هانوی هم شهری است مثل همة شهرهای دیگر. نسل جدید به فکر مشکلات و خواستههای خود است و آن گذشتة پرافتخار، صفحات زرینی بیش در کتب تاریخ نیست. همیشه یک نسل قربانی میشود. یک نسل سپر بلاست. یک نسل کشته میشود، به زندان میرود، شکنجه میشود، قهرمان میپروراند، پیروز بشود یا شکست بخورد فرقی نمیکند بهر حال یک نسل فدا میشود. برای نسل بعد اینها همه خاطرات پدران و مادران است و تاریخ که باید در مدرسه آموخت و نمره گرفت. امادلمشغولی و مسئله این نسل نیست. اینهامسائل و مشکلات و خواستههای خود را دارند. ویتنام هم از این قانون مستثنی نیست. بعدازظهر وقتی موتور را پس میدهیم. ماتحتمان زوزه میکشد، انگار به یاد عذابهای دوچرخهسواری افتاده بود. شب برای صرف شام به رستورانی در محل قدیمی میرویم. خیلی تعریفش راشنیدهایم و آن را با هزار بدبختی پیدا میکنیم. غذایمان دیدنی است. کاسهای، کوره مانند سنگی پر از زغال وتکههای ماهی که در سر میز ما،با رشتههای برنج و بادام سرخ میشوند. غذایی بسیار خوشمزه که ارزش اینهمه گم شدن را داشت. این غذای اعیانی ویتنامی است و از آنجا که ما هم اعیان شدهایم، صرف میکنیم. روز سی و هشتم Halong Bay Halong Bay، خلیجی است در شمال شرق هانوی. شهرت این خلیج بخاطر بیش از 3000 جزیرةآهکی است که از دل دریا سر برون آوردهاند. Halong Bay در واقع بزرگترین جاذبة توریستی شمال ویتنام میباشد. برنامة دو روز آیندة ما رفتن به Halong Bay، قایقرانی درمیان جزایر آن و رسیدن به جزیرهای بنام CAT BAو سر کردن شب در آنجا و بازگشت میباشد. این برنامه را قرار است با یک تور انجام دهیم. در سالهای اخیر تورهای توریستی متعددی در ویتنام ایجاد شده است که هر طور حساب میکنی میبینی ارزانتر تمام میشود. مثلاٌ نفری 30 دلار شامل مینیبوس، قایق، هتل و غذا است. اگر آدم خودش انجام بدهد امکان ندارد بتواند ارزانتر تمام کند. جاده هانوی به Halong Bay بسیار آبادتر از جادة«ساپا» است . قسمت اعظم راه در مسیر بندر هایفونگ میباشد. تمام مهمات و آذوقة ارسالی شوروی در زمان جنگ از این بندر ترخیص میشد و به همین دلیل، هایفونگ، جادة هایفونگ و پلهای اتصالی آن، همیشه هدف بمباران آمریکا بود. در یک پمپ بنزین میان راه تصویر جالبی نظرم را جلب میکند. پسر جوان پمپ بنزینی بر روی کلاهخود ارتش سرخاش، عکسی از یک سریال آبکی کرهای که در ویتنام خیلی محبوب است را زده است. چه سوژة زیبایی برای یک عکس و چه تضاد آشکاری با گذشته. ظهر است که به Halong Bay میرسیم. ناهاری خورده و سوار قایقی بزرگ میشویم. از اینجا تا جزیرة CAT BA، 5-6 ساعت قایقرانی داریم. با همسفرهایمان کم کم آشنا میشویم. دو خانم کانادایی، چندین هلندی، بلژیکی، مادر و دختری آرژانتینی، یک دختر اسرائیلی با یک رفیق ایرلندی و غیره. جمع گرم و دوستداشتنیای شدهایم. قایقرانی در این خلیج مه گرفته، بیشتر به یک رویا می ماند تا واقعیت. قایق ما از میان جزایر کوچک و سنگهای غولپیکری که از دل دریا بیرون آمده و گاهاٌ پوشیده از سبزی میباشند به پیش میراند. فوقالعاده زیبا و یگانه است. غروب نشده است که به CAT BAمیرسیم. جزیرهای کم و بیش بزرگ که این روزها به یک مرکز توریستی تبدیل شده است پر از هتل و مسافرخانه. همگی هم نو و تمیز. هتل اقامت ما هنوز کارش تمام نشده و کارگران مشغول ساختن رونمای آن هستند. غروب برای قدم زدن میرویم. همة اهالی جزیره بیرونند. بچههای کوچک ماهیگیران ما را دوره میکنند و میخواهند که فردا با قایقشان به گردش برویم. چند جمله انگلیسی از توریستها یاد گرفتهاند و جالب اینجاست که جوابها را هم بلدند. وقتی ما توضیح میدهیم که قایق داریم هی میگویند may be ظاهراٌتوریستها برای از سر واکردنشان میگویند شاید بیائیم و اینها هم یاد گرفتهاند. جوان! چقدر جوان در ویتنام میبینی. جمعیت ویتنام در 20 سال گذشته (بعد از جنگ) دو برابر شده است. همه جا جوان میبینی. جوان بودن به علاوةکوچک بودن و نوع پوستشان باعث میشود فکر کنی که با یک عده بچه سر و کار داری. همین امروز، راننده اتوبوس، راهنما، ناخدای کشتی، کارکنان هتل، همه و همه زیر 25 سال بودند.دیروز در هانوی به چهرههای مردم دقیق شده و پیش خود فکر میکردم کدام یک از این مردم در جنگ با آمریکا شرکت داشتند. برای از سر گذراندن چنین تجربهای باید حداقل بالای 45 باشی و باورم نمیشد که تک و توک آدمی در این سن و سال میدیدم. همه جوان. شب زود به رختخواب میرویم. فردا یک برنامة 8-7 ساعته در پیش داریم و قرار است در جنگلهای CATBA راهپیمایی کنیم. روز سی و نهم هوا بارانی است و نمیدانم چگونه در این باران به جنگلنوردی خواهیم رفت. در مسیرمان بسوی آغاز راهپیمایی ما را به یک غار نظامی میبرند . این غار بزرگ در زمان جنگ به یک بیمارستان نظامی امن تبدیل شده بود. یک سرباز قدیمی ساکن این جزیره که در این بیمارستان خدمت میکرده به کمک یک مترجم، خاطرات خود را بازگو میکند. آن زمان که هانوی زیر شدیدترین حملههای هوایی آمریکا بود و مردم هانوی جز زیرزمینها مکانی برای زندگی نداشتند، این غار را به کمک سربازان چینی به یک بیمارستان تبدیل میکنند. اینجا مکان امنی بود و مریضهای آن هم بیشتر فرماندهان و نظامیان رده بالا بودند. سرباز قدیمی میگوید اینجا حدود 500 مریض بستری بود و این جزیره به خاطر این بیمارستان و انبارهای اسلحه که در غارهای دیگر این جزیره مخفی شده بود، بارها مورد تهاجم هواپیماهای آمریکایی قرارگرفت.به ادعای او7 جنگندةآمریکایی از آسمان این جزیره با آتش ضد هوایی به زمین کشیده شدند.دیدن اطاقهای کوچک سنگی و هوای غیرقابل تحمل غار حکایت از فداکاریهای بزرگی است که این ملت در راه آزادی کردهاند. هوشیمین، یکبار از این بیمارستان دیدار کرده است و عکس او در دهانةغار، زینتبخش بلیطهای ورودی است. به هنگام خداحافظی در بیرون غار، من دستهای آن سرباز سرخ را به گرمی میفشارم و در حسرت یک عکس دوتایی هستم. اما افسوس که مثل همیشه، الهه دنبال توالت است و در آن لحظه در آنجا حضور ندارد. جنگلنوردی ما بعد از دیدن این بیمارستان شروع میشود. قرار است 8 تپه بلند و در حدود 15 کیلومتر راه برویم. باران نم نم صبح اکنون شدیدتر شده ولی هوا سرد نیست.مسیر راهپیمایی مااز میان جنگلهای انبوه میگذرد. باران به شدت هر چه تمامتر میبارد و از هر هفت بند ما آب میچکد. جنگل تاریک است و ما چیزی جز درختهای اطراف و پاهای خودمان که مواظبیم روی سنگ درست بگذاریم،نمیبینیم. (احساس سربازان آمریکایی را در جنگلهای ویتنام درک میکنیم. خوشبختانه کسی در پی کشتن ما نیست!) در گروه 12 نفریمان با یک پسر هلندی و دوست دختر ایتالیاییاش آشنا میشویم. این دو همدیگر را در هند پیدا کردهاند و بقیه سفرشان را با هم میروند. پسر هلندی 40 روزی در ایران بوده است. خیلی تحت تأثیر محبتهای مردم ایران قرار گرفته بود و میگفت مهربانترین آدمهایی بودند که تا بحال دیده است. از 40 روز ایرانش، 30 روز را مهمان مردم بود. در مشهد به زیارت امام رضا (امام رضا را خیلی بامزه تلفظ میکرد) هم رفته! میگفت در بیرون در ایستاده و داخل حرم را تماشا میکردم (خارجیها اجازهورود به حرم را ندارند)که نگهبان گفته صبر کن موقعیت مناسبی به داخل میبرمت. آنگاه در وقت معینی او را برده و تمام حرم را نشانش داده است. مدعی بود جایی به این زیبایی هرگز ندیده بود. جالب اینجاست که میگفت وقتی میدید مردم آنگونه احساساتی شده و گریه میکنند او هم گریهاش گرفته بود. ببین دنیا چقدر کوچک شده است که ما در جزیرهای کوچک در ویتنام، پسری را ملاقات کنیم که در ساری در هتل پسر عمة الهه خوابیده است. از آدمهای جالب گروهمان یک پسر زیستشناس بلژیکی است که برای نوشتن تز دکترای خود مدت 3 ماه در منطقة «ساپا» در میان روستائیان آنجا زندگی میکرد. او نکته جالبی را اشاره میکند. میگوید میبینی در این جنگل، یک موجود زنده دیده نشده و یا شنیده نمیشود. طبیعت ویتنام از این نظر بسیار صدمه دیده و از آنجایی که مردم همه چیز را میخورند، هیچ موجود زندهای جان سالم بدر نمیبرد. باری، بعد از 5 ساعت در میان تپهها و جنگلهای انبوه بودن به یک محوطه باز میرسیم که نهایتاً به قایق ما منتهی خواهد شد. در این قسمت دیگر سایهبان درختان هم موجود نبوده و اگر بگویم حتی شورتهای مادر زیر شلوارمان خیس شده بود، اغراق نکردهام. انگار به آب افتاده و دوباره بیرون آمدهایم. در انتهای این مسیر، قایقی انتظار ما را میکشید تا ما را به اسکلة CATBA برساند. دریا بسیار مواج بود و ما را حسابی وحشت چپه شدن قایق فکسنیمان گرفته بود. وقتی به هتلمان میرسیم، هیچ چیز نداریم بپوشیم زیرا همه وسایلمان را درهانوی گذاشتهایم. موقع شام من یک حوله به کمر بستهام و الهه دامنی از دیگران قرض کرده است.همةدار و ندار ما از شلوار و پیراهن گرفته تا شورت و کرست در جلوی پنکهای پهن شده و باد میخورد. روز چهلم ما اکنون درحال بازگشت به Halong Bay هستیم. هوا ابری است اما باران نمیآید. من بر روی عرشة قایقمان نشسته و درست به هنگامی که از میان این همه جزایر کوچک میگذریم و نسیم خنکی میوزد، این یادداشتها را مینویسم. بسیار بسیار زیباست شاید به نوعی باور نکردنی زیباست. این احساس زیبایی به خیلی شرایط بستگی دارد. شاید به این نسیم، شاید به این کوههای سبز که از دل دریا بیرون زدهاند و شاید فقط به این پاهای برهنة من که از لبههای قایق آویزان است و قطرات ریز آب که از دریا به آن میپاشد. هر چه هست زیباست. راهنمای ویتنامی به کنارم آمده و با اشاره به دفترم میگوید: شعر میگوئی؟ میگویم کاش میتوانستم، نه. خاطراتم را مینویسم. توضیح میدهم که عکاسی باعث میشود بهتر ببینم و با نوشتن بهتر بیاندیشم. او از مقام بزرگ شعردر کشورش سخن میراند و اینکه همة ویتنامیها شعر میگویند. من هم میگویم مثل سرزمین من، و با غرور از شاعر 1000 سال پیش، فردوسی صحبت میکنم که چگونه ما بدون هیچ مشکلی میتوانیم آنرا بخوانیم و این نشان میدهد که چقدر زبان فارسی از گزند حوادث در امان بوده و از حافظ که علیرغم اینکه متعلق به 600 سال پیش است، همه، کتابی از او در خانه دارند. قایق پیش میرود و من سعی میکنم، فراموش نکنم در کجا هستم. میگویم این کوهها در میان دریا بسیار گیجکننده هستند و در تعجبم که قایقرانان چگونه راه خود را مییابند. میگوید برای همین نیروهای ویتنامی 1000 سال پیش، شکست سختی به مهاجمان چینی دادند زیرا آنها در میان این همه کوه ـ جزیره سرگردان شده بودند. با خود میاندیشم، آمریکا شانس آورد پایش را به اینجا نگذاشت. جالب اینجاست که آمریکا در طول تمام آن سالهای جنگ هرگز به ویتنام شمالی پا نگذاشته و فقط به بمبارانهای سنگین هوایی بسنده کرد. راهنمایمان، جوانی است 26 ساله. 5 سال در دانشگاه توریسم خوانده و سالها صرف یادگیری زبان انگلیسی کرده است. میگوید این روزها همه انگلیسی یاد میگیرند و براستی که سطح زبان دانی مردم ویتنام با چین قابل مقایسه نیست. در مسیرمان قایق ـ خانههای ماهیگیری را میبینم. راهنما میگوید، آنها روزها و ماهها میشود که پا به خشکی نمیگذارند. نوعی مردم مهاجر که هر وقت سال -بسته به اجتماع ماهیها- به جایی کوچ میکنند. ظاهراٌآموزش و پروش این مردم یکی از مشکلات بزرگ دولت ویتنام بوده و در نتیجه مدارس قایقی برای آموزش بچهها ایجاد کردهاند. قسمت اعظمی از پناهجویان ویتنامی که به Boat People معروف هستند، از میان همین مردم میباشند. در اوایل دهة هشتاد میلادی و در پی مشکلات اقتصادی و قحطی که دامنگیر ویتنام بود، شمار عظیمی از این مردم با قایقهایشان بسوی کشورهای جنوب شرق آسیا بویژه هنگکنگ مهاجرت میکنند. آنها عمدتاً از مردم ویتنام جنوبی بودند. اما راهنمایمان میگوید از میان ماهیگیران این منطقه نیز تعداد زیادی میروند. سفر بازگشت از سفر رفت، بسی زیباتر است. مشکل قایقرانی در جاهای دیگر این است که همه چیز مسطح است. دریا و یا دریاچهای است و آبی و دیگر هیچ. اما اینجا این کوه- صخرههای سبزِ سربرآوردهِ از دل دریا، چیز دیگری است. زیباست، شاید بخاطر این هوا، شاید بخاطر این قایق کوچک ما و شاید بخاطر اینکه من اینچنین آرام و آسوده در عرشه دراز کشیدهام و مینویسم و هی میگویم زیباست، زیباست. تا شما که میخوانید بدانید و باور کنید که زیباست، براستی که زیباست. روز چهل و یکم سایگون سایگون گرم است. گرم و مرطوب. وقتی از هواپیما پیاده میشوی با تمام وجود این گرما و رطوبت را حس میکنی. ما در نظر داشتیم از هانوی به مرکز ویتنام پرواز کرده و از آنجا، زمینی، خود را به سایگون برسانیم. اما متاسفانه سیلی بیسابقه مرکز ویتنام را فراگرفته. همه راهها، از جمله فرودگاه را بسته و راهی بغیر ازپرواز به سایگون باقی نمانده بود. مرکز ویتنام، مخصوصاً حوالی مدار 17 درجه که صحنة جنگ شمال و جنوب بود ازمخروبترین و فقیرترین مناطق ویتنام است. خاکهای کشاورزی این منطقه بعد از سالها در معرض بمبها و مواد شیمیایی بودن، تمام آثار حیات خود را از دست داده و به خاکستری تبدیل شدهاند، مرده. تنها ممر درآمد مردم، جستجو در این ویرانهها و یافتن آهن پاره و غیره است. داستان مردی که یک تانک در زیر زمین پیدا کرد، مشوق تمام جویندگان است. هواپیمای ویتنامی بر خلاف انتظارمان خیلی مدرن و راحت بود. با تلویزیونهای انفرادی. یک شوی ویتنامی میبینیم. ترکیبی از موسیقی و نمایش مد، تلویزیون ویتنام واقعاً تماشایی است. گذشته از فیلمهای ویتنامی که درنهایت سادگی و باید گفت بچگانه هستند، فیلمهای دوبلهشان فراموش نشدنی است. البته همان اول باید گفت چیزی بنام دوبله در ویتنام وجود ندارد. صدای اصلی فیلم را کم و بیش قطع میکنند و یک گوینده از طرف همه حرف میزند. به همین سادگی! آرتیست هفت تیر را کشیده و شلیک میکند اما هیچ صدایی شنیده نمیشود. نه صداهای جانبی، نه موسیقی و نه حرفی، ظاهراًیک نفر از روی نوشته میخواند . همین! دیدن یک ربعش آدم را دیوانه میکند. اما نمیدانم چگونه این ویتنامیها همیشه به آن چسبیدهاند. یک سریال کرهای، محبوبترین برنامه ویتنام است وقتی چند شب پیش به دیدن نمایش عروسکی رفته بودیم، این برنامه در حال پخش بود. تمام کارکنان، کار و بار خود را ول کرده و جلوی تلویزیون خشکشان زده بود. وقتی گفتیم بلیطهایمان را چه کنیم گفتند بعداً. باری اینجا سایگون است. شهری بزرگتر از هانوی و انتخاب اول سرمایهگذاران خارجی. از نظر فرهنگی هم متفاوت. میگویند مردم هانوی برای تفریح به کنسرت میروند و مردم سایگون به دیسکو. هتل ما مثل همیشه در محله توریستها قرار دارد. در عرض 10 دقیقه قدم زدن، دهها هتل و مسافرخانه میبینی. در مقابل این خیابان یک پاساژ عظیم در حال پی کندن میباشد. یک هتل 5 ستارةعظیم نیز به تازگی به پایان رسیده و آنقدر بزرگ است که از هر کجای شهر دیده میشود. سایگون پر از رستوران است. همه هم پر. فرهنگ بیرون غذا خوردن این مردم خیلی جالب است. در رستورانی ماهی سفارش میدهیم. گارسون در جلوی چشمان ما ماهی رااز تانک آب گرفته و چندی بعد سرخ کردهاش را میآورد. بعد از شام در شهر قدم میزنیم. راستش خیلی چشممان را از سایگون ترساندهاند. مخصوصاً از موتورسوارهایی که با چابکی هر چه را که ازت آویزان است، میقاپند. من دوربینم را از گردنم آویزان کرده و هی دوروبر خود را میپایم. اما متاسفانه اتفاقی نمیافتد که این نوشتة ما را شیرینتر کند. در محل حزب کمونیست یک برنامة آوازخوانی جریان دارد. یک دستگاه «کاروکی» گذاشته و میخوانند. کاروکی دستگاهی است که موسیقی ترانهها را پخش میکند و افراد هم میتوانند به همراه آن بخوانند. دستگاهی که میتواند به همه احساس خوانندگی بدهد. این ابتکار که از ژاپن شروع شده است به سرعت در آسیای دور به یک مرض تبدیل شده است همه جا کافههای کاروکی است. اگر ما ایرانیها تا دور هم جمع میشویم باید بزنیم و بخوانیم، اهالی آسیای دور وقتی دور هم جمع میشوند باید یک نوار کاروکی گذاشته و بخوانند. تعداد زیادی بچه و جوان ایستاده و گوش میدهند. مااز تمام آهنگ فقط نام هوشیمین را میشنویم. روز چهل و دوم سایگون هم مانند هانوی و ظاهراً تمام آسیای جنوب شرقی، تحت استیلای موتورسیکلتهای ژاپنی است. 7میلیون اهالی سایگون، 5/1 میلیون موتورسیکلت و 5/2 میلیون دوچرخه دارند. موتورسیکلت هم با آن قابلیت ویراژ و مانور، عامل اصلی هرج و مرج خیابانهاست. صدای ناهنجارشان هم اعصاب آدم را خرد میکند. باری روزمان را با دیدار از دو موزه شروع میکنیم. اول موزةاتحاد: این موزه در محل کاخ سابق ریاست جمهوری ویتنام جنوبی میباشد، که در 30 آپریل 1975 به تصرف کمونیستها درآمد. چیز چندان جالبی نیست. مثل کاخ سعدآباد بود با اطاق کابینهای و اتاق رییسجمهور و از این جور چیزها. دوم موزه انقلاب: این موزه تاریخ به قدرت رسیدن کمونیستها در ویتنام است. با آثاری باقیمانده از اولین شبنامهها و عکسهای شهدای جنبش و غیره. وقتی از جلوی این مدارک میگذرم، بیاختیار به یاد شعر سایه میافتم. نگر تا این شب خونین سحر کرد چه خنجرها که ازدلها گذر کرد تاریخ ویتنام، تاریخ خون و فداکاری است و جزء آن موارد نادری است که با پیروزی مردم تمام میشود. فروغ گوهری از گنج خانةدل ماست چراغ صبح که میدمد به بــــام شما وقتی آن همه عکس شهدا و یادگاری های نهضت را میبینین، دلت شاد است که خونشان به هدر نرفت. تنــــور سینة سوزان ما به یاد آریـــد کز آتش دل ما پخته گشت خام شما پلههای موزه انقلاب خیلی قشنگ است. به همین دلیل عروس و دامادی در آنجا مشغول عکسبرداری بودند. عروس و دامادها را در حین عکسبرداری چندین جای دیگر هم دیدیم، ظاهراً در سایگون مد است. من هم به همراه عکاس عروس، چند عکس زیبا از او میگیرم براستی که دختران در لباس عروسی زیبایند. بیشک زیباترین روز زندگیشان. زمــــان قرعه نـو میزند به نام شمـــــا خوشا شما که جهان میرود به کام شما دیدن این زوج خوشحال در موزةانقلاب، هوایی دیگر به آن میدهد. گویی عکسهای بیشمار شهدای مقاومت، زینتبخش خندههای این دو جوان است. به شعر سایه در آن بــزمگاه آزادی طرب کنید که پرنوش باد جام شما موزة انقلاب خیلی خلوت است . در واقع بجز من و الهه و خیل شهدا کسی نیست. روی پلههای موزه انقلاب چندی مینشینیم و در دل به صدای شجریان و شعر سایه گوش میسپاریم. یادش به خیر آنروزها که در سازمان همیاری ایرانیان میزبان سایه در سیدنی بودیم.دیدار این غزلسرای بزرگ چه شوقی در همه برانگیخته بود.این ذوق در من تا آنجا پیش رفت که روزها نشسته و بر روی چندی از اشعارش آهنگ ساختم تا در شب سخنرانیش اجرا کنیم. این آهنگها در همان زمان نوار شده و یادگاری از سفر سایه به سیدنی شد. در موزه، الهه با یک دختر اسرائیلی آشنا میشود. چه چیزهای جالبی از تضادهای جامعه اسرائیل تعریف میکرد. چند میلیون اهالی اسرائیل از اقصی نقاط دنیا به این کشور مهاجرت کردهاند. نسل اول این مهاجران به ندرت قادر به صحبت به زبان عبری بودند. اما نسلهای بعدی بعلت آموزش و پرورش، عبری را بخوبی میدانند. دست بالای حکومت و جامعه دست جهودهای اروپایی است که جهودهای دیگر چشم دیدن آنها را ندارند. خیل جهودهای عرب و ایرانی و روسی و اتیوپیایی و غیره اقشار دیگر این جامعه را تشکیل میدهند. جالب اینجاست که اینها همه فرهنگ ممالک خود را نیز به همراه آوردهاند. اگر دختران جهودهای اروپایی آزادیهای اجتماعی اروپا را دارند.دختران جهودهای خاورمیانه باید در شب عروسی دستمال خونی تحویل بدهند وگرنه قیامت است. غذا و لباس هم همینطور. در فلان خیابان غذای ایرانی، آنطرفتر غذای یمنی، جایی دیگر غذای روسی و غیره .دختر خوبی بود.اروپایی تبار با یک بوی فرند ایرلندی. شب در خیابانهای اطراف هتلمان پرسه میزنیم. تعداد زیادی کافه اینترنت است که میشود Email فرستاد که میفرستیم. عشق به غذای هندی، ما رابه یک رستوران درجه یک هندی میکشاند. آنجا میفهمیم که یک اقلیت هندی از زمانهای بسیار دور در ویتنام ساکن هستند و معبدی هم دارند که از دور تماشایش میکنیم، مسجد کوچکی هم در کنارش است. مسلمانان ویتنامی چندان زیاد نیستند. جالبترین نکته راجع به مسلمانان این است که در رمضان فقط 4 روز (هفتهای یکبار) روزه میگیرند.(راست و دروغش پای راهنمایمان). والله روزه گرفتن در این آب و هوا خیلی همت میخواهد بگو حتی 4 روز. روز چهل و سوم سایگون امروز یک تور گرفتهایم تا معبد Caodi و تونلهای Cuchi برویم Caodi .یک مذهب من درآوردی است. این مذهب در 1920 توسط یک بودایی بوجود آمده است. او بودیسم، کنفوسیوسیسم، هندوئیسم، مسیحیت و اسلام را قاطی کرده و یک دین کامل (به ادعای خودش) ایجاد کرده است. این دین حدود 2 میلیون پیرو در ویتنام دارد و همچون همه دینهای مندرآوردی، سران این دین هم باید با فرانسه و آمریکا میساختند تا موقعیتی برای خود بیافرینند. در سالهای استیلای فرانسه، عامل فرانسه و در زمان آمریکا، عامل آمریکا بودند. بسیاری از اراضی مناطق اطراف معابد به این مذهب تعلق داشته و یک لشگر ضدکمونیست هم داشتند. بعد از رهایی ویتنام تمام اراضی آنها توسط دولت مصادره میشود ولی اکنون، آرام آرام آنها را برمیگردانند. معبد بزرگشان در 60-70 کیلومتری غرب سایگون قرار دارد. اینجا نزدیک مرز کامبوج میباشد و در منطقهای است که تسهیلات ارسالی ویتنام شمالی که از راه هوشیمین و از طریق کامبوج به ویتنامجنوبی فرستاده میشد از این جا به سایگون رخنه میکرد. ناگفته پیداست که ارتش ضد کمونیست اینها چه خدمات گرانبهایی به دولت ویتنام جنوبی و آمریکا کرده است. پیروان این مذهب همه سفید میپوشند و هر چه به مقر اصلی آنها نزدیک میشویم تعداد بیشتر و بیشتری از آنها را میبینیم. معبد بزرگ آنان در یک شهر قلعه مانند قرار دارد. دور تا دور محوطة بسیار بزرگی ، دیوارکشی شده است و وقتی وارد آن میشوی، انگار به یک پادگان نظامی وارد شدهای. اینها مثل مسلمانان روزی چندین بار نماز میخوانند. البته اگر نمازهای اسلام با طلوع و غروب خورشید تنظیم شده است، مال اینها با ساعت میزان میشود. نمازهای روزانة اینها هر 6 ساعت یکبار میباشد، که به غیر از 12 ظهر و 6 بعدازظهر که دسته جمعی است ، دو وعدة دیگر شخصی انجام میشود. وقت نمازظهر، فرصت خوبی برای توریستهاست. به جرات میتوانم بگویم که به ازای 100 نفر نمازگزار، 200 نفر توریست تماشاچی بود! صحن مرمر در نهایت رنگآمیزی و تظاهر بود با کرهای بزرگ به شکل چشم در میان آن که سمبل این مذهب میباشد. یک نظم زورکی هم برای نمازگزاران وجود داشت و یکی دو نفر تمام مدت قدم میزدند ببینند تا پای کسی از دیگری جلوتر نباشد و همه پشت سرهم هستند یا نه. هنگام عبادت، یک گروه موسیقی مینواخت و یک دسته هم زمزمه میکردند.متاسفانه این معبد بیشتر یک صجنه نمایش به چشممان آمد تا یک مکان روحانی. در مسیرمان به معبدCaodi ، راهنمایمان داستان جالبی تعریف میکند. از میان خیل عکسهای ویتنام، تصویر دختر نوجوان برهنهای که از آتشسوزی میگریزد، شهرت ویژهای دارد. وقتی از جادهای که این عکس در آنجا گرفته شده است میگذریم، او توضیح میدهد که در زمان جنگ، به منظور مقابله با فعالیت ویتکنگها، بافت روستاها را بهم زده و یک منطقه امن ایجاد کرده بودند. هر خانوادهای که به این منطقة امن نقل مکان میکرد از تیررس خمپارهها و جنگندههای آمریکایی در امان بود. با این ترفند، آمریکائیان امید داشتند ارتباط روستائیان را با چریکهای ویتکنگ قطع کنند. خانوادة این دختر از خانوادههای معدودی بود که حاضر به تغییر مکان نشده و در همان محل خودشان میمانند. دیری نمیپاید که خانة آنها در پی تهاجم آمریکائیان به آتش کشیده میشود و این بچه که دچار سوختگی شده بود در جاده به سوی راه نجاتی میدوید که یک عکاس، او را جاودانه میکند. این خانواده بعد از جنگ بسیار مورد تشویق و حمایت دولت قرار میگیرد و بعنوان یک خانواده مبارزه نمونه تجلیل میشود. این دختر نیز برای تحصیل به کوبا فرستاده میشود. او بعد از تحصیلات خود در کوبا تغییر تابعیت داده و به کانادا میرود و اکنون کارمند سازمان ملل در کانادا میباشد. او اگرچه به ویتنام باز نمیگردد اما بعنوان یک حامل پیام صلح بسیار فعال میباشد و یک چهرة شناخته شدة بینالمللی است. از معبد Codi بسوی تونلهایCuchi راهی میشویم Cuchi . نام روستائی است در 40 کیلومتری سایگون. اهالی این منطقه، سابقهای دیرینه در مبارزه با فرانسه و آمریکا دارند. در سالهای استیلای فرانسه، برای اولین بار از یک سری تونلهای زیرزمینی برای رفت و آمد و پنهان شدن استفاده میکنند. این تکنیک، در زمان جنگ ویتنام بسیار پیشرفت کرده و این منطقه به یک سیستم بزرگ از تونلها تبدیل میشود که در نقاطی به نزدیکیهای فرودگاه سایگون هم کشیده میشود. از این تونلها، چریکهای ویتکنگ نه تنها برای پنهان شدن، بلکه برای حمله به فرودگاه، پایگاههای نظامی و سربازان دشمن استفاده میکردند. در واقع آنهمه داستانها که دربارة تونلهای ویتکنگ وجود دارد عمدتاً در این منطقه متمرکز میباشد. تلاش آمریکا برای مبارزه با این تونلها با شکست کامل مواجه شده و آنها نهایتاً بعد از تحمل تلفات بسیار، فقط به بمباران وحشتناک منطقه بسنده میکنند. بعد از جنگ، از اهالی Cuchi به عنوان قهرمانان جنگ، بسیار تجلیل شده و به موقعیتهای مهمی در امور دولتی میرسند. از جمله اینها زنی است در ردههای بالای حکومت که مدت 15 سال در تونل های زیرزمینی زندگی کرده بود. بعد از جنگ، این زن قهرمان برای سالهای بسیار، مجبور به استفاده از عینک دودی شده و پوست بدنش به شکل خاصی در آمده بود. تونلهای Cuchi یکی از جاذبههای بزرگ توریستی سایگون است. راهنمای تور ما در این بازدید یک افسر سابق ویتنام جنوبی است که بعد از جنگ به اردوگاه آموزش فرستاده شده است. او اگرچه اطلاعات زیادی دارد و انگلیسی را هم بسیار خوب صحبت میکند، ولی همین که آدم فکر میکند با کی طرف است، اصلاً خوشایند نیست. باری زمانه آن سان بود که او راهنمای ما در تونلهای Cuchi باشد. منطقة Cuchiمنطقهای است جنگلی. ویتکنگها به منظور ایجاد رعب و وحشت در بین سربازان آمریکایی و ویتنام جنوبی، تمام این منطقه را با انواع و اقسام تلهها پوشانده بودند. این تلهها اکنون جمعآوری شدهاند ولی در قسمت ورودی، انواع و اقسام آنها را به نمایش گذاشتهاند. چقدر ترسناک و مشمئزکننده هستند. وقتی یکی از کارمندان آنجا نحوة کار این تلهها را توضیح میداد، ناخودآگاه کراهت و زشتی جنگ را هم نشان میداد. استفاده از این تلهها در کاهش روحیة سربازان دشمن تأثیر بسزایی داشت. سربازانی که به این منطقه پا میگذاشتند حتی از برگهای روی زمین وحشت داشتند. مخوفترینشان یک تله دسته جمعی بود. قسمت اول این تله برای بدام انداختن یکی دو سرباز دشمن تعبیه شده بود. وقتی دیگران برای رهایی و بیرون کشیدن این یکی دو تا به سر وقت تله میآمدند، آنگاه قسمت دوم تله عمل کرده و ناگهان 10 نفر بقیه را به کام خود میکشید. بکام خود کشیدن یعنی افتادن دسته جمعی بر روی سیخهای تیز. افرادی که به این تلهها میافتادند بندرت میمردند ولی بسیار ناقص العضو شده و گاهاً تمام عمر درد میکشیدند. آمریکائیان نیز حیلههای خود را داشتند. یکی از منابع رایج مهمات ویتکنگها، بمبهای عمل نکرده آمریکایی بود. آنها این بمبها را به داخل تونلها کشیده و از باروت و مواد منفجرة آن، مین و غیره درست میکردند. آمریکائیان با علم به این موضوع، بمبهایی ساخته بودند که عمداً منفجر نشده ولی ماهها بعد منفجر میشد. لذا وقتی ویتکنگها این بمبها را به پناهگاههای خود میکشیدند، ندانسته حکم نابودی انبار مهمات و نیروهای خود را میدادند.افسر سابق ویتنام جنوبی و راهنمای فعلی ما وقتی این حیله را تعریف میکرد، نیشخند و شرارتی در چشمانش دیده میشد که مشمئزکننده بود. مقصد بعدی ما ورود به تونلهایCuchi است. قسمتی از این تونلها را گشاد کردهاند تا توریستهای غربی بتوانند از آن عبور کنند. چرا که قطر واقعی این تونلها چیزی حدود 60 سانتیمتر بود که بدنهای کوچک ویتنامیها براحتی میتوانست در آن سینهخیز حرکت کند ولی هیچ هیکل آمریکایی را مجال ورود نبود. آمریکائیان نیز از طرف دیگر افراد کوچک ارتش خود را برای این منظور تربیت میکردند. اما از آن تلههای مخوف، در داخل تونلها هم تعبیه شده بود و سربازان آمریکایی که به این سوراخها (سوراخ اصطلاح بهتری از تونل میباشد) وارد میشدند در واقع به گور خود وارد شده و بعد از زمانی آنقدر تلفات دادند و روحیة نظامیشان صدمه دید که آمریکا، سیاست جستجو و نابودی خود را کنار گذاشته و صرفاً به بمباران وحشیانة منطقه بسنده کرد. ساختمان این تونلها به شکلی بود که در مقابل این بمبارانها تا حدودی مقاومت میکرد. نخست در بخش ورودی یک اطاقک بسیار کوچک است که میتوان دولا ایستاد. آنگاه شبکة سوراخ تونلهاست. این تونلها، سه طبقه را بهم متصل میکردند. در هر قسمت اطاقکهای کوچکی وجود داشت که محل زندگی، جلسه و آشپزخانه و انبار اسلحه و غیره بود. پائینترین طبقه، امنترین قسمت تونل بود که معمولاً محل انبار اسلحه و خواب چریکها بود. هر شاخه از این تونلها، مسئولان جداگانهای داشت تا در مواقع دستگیری و بازجویی و یا احیاناً همکاری، باعث صدمة بزرگی نشود. در حقیقت هر تونل سه نفر مسئول داشت. هر گاه کسی میخواست فرمانده و یا عضوی از داخل این تونلها را بازدید کند، باید یکی از آن سه نفر که حکم راهنما را داشت او را به محل مربوطه می برد. وقتی از تونل و اطاق فرماندهی و غیره صحبت میشود نباید تصویری سینمایی از این اوضاع داشت. تونل چیزی نیست بیش از یک سوراخ 60 سانتیمتری، اطاق فرماندهی چیزی نیست بیش از یک اطاق 5/1*5/1*3 متر و نور موجود چیزی نیست بیش از شعلة یک شمع. بیخود نیست که میگویند کسانی که سالها در این تونلها بودند صدمات جبرانناپذیری به پوست و چشمان خود زدهاند. شبکة وسیع این تونلها تا نزدیکی فرودگاه سایگون میرسید و در قسمتی دیگر به زیر پایگاه بزرگ نظامی آمریکا. جالب اینجاست که چریکهای ویتکنگ یک پناهگاه بزرگ درست زیر پایگاه نظامی آمریکا داشتند. آنها از این پناهگاه برای فرار از بمبارانهای آمریکا استفاده کرده و به همین منظور هم هرگز آنرا بمبگذاری نکردند. تونلهایی که ما را به دیدارشان بردند حداقل دو برابر قطر واقعیشان بود. به همین علت آدمهایی با قد و قوارة من هم میتوانستند چهار دست و پا در آن حرکت کنند. صف توریستها بود که از این طرف وارد شده و بعد از طی حدود 200 متر و در حالی که به قسمتهای پائینتر تونل هم دسترسی پیدا کرده بودند، از طرف دیگر بیرون میآمدند. در این قسمتهای نمایشی، تونلهایی هم به منظور خروج اضطراری از تونلها برای توریستها تعبیه شده است چرا که Homophobia یا احساس تنگی جا بسیار رایج بوده و خود من کم و بیش دچار آن شده بودم، که با خواهش از نفر پشت سری که به من نچسبد و گرفتن فاصله از نفر جلویی و تنفسهای عمیق بر آن غلبه کردم. راستش آدم فکر میکند به قبر خود وارد شده است لذا بسیار ترسناک است. بازی زمان را ببین که این تونلها شده شهرِبازی! خود من کلی فیلم گرفتم و عکسبرداری در داخل تونلها هم خیلی رایج است. وقتی بالاخره از سر دیگر تونل خارج شدیم من تازه قدر هوای داغ و مرطوب جنگل را دانستم! کمی جلوتر تونلهای واقعی بود. من که دیگر امکان امتحانی نداشتم اما الهه و تعدادی توریستهای کوچکتر جسارت کرده و بداخل این تونلها رفتند. همانطور که انتظارش میرفت، اینها تونلهایی بودند بسی تنگ و تارتر و همه مجبور شده بودند سینهخیز از آن عبور کنند. در انتهای دیدار از این تونلها، ما را به آلاچیقی برده و با یک وعده غذای سیبزمینی که غذای اصلی چریکها بود از ما پذیرایی کردند. در فروشگاه سوغاتی این مکان، ما یکی دو تا کلاه میخریم (که هر دو را در کامبوج گم میکنیم) و تعدادی فندک. این فندکها تقلیدی است از فندکهای سربازان آمریکایی. در زمان جنگ رایج بود که سربازان بنا به شخصیت خود - کنده کاری یا شعری در پشت آن مینوشتند. گروه عظیمی طرحهای برهنه زنان ویتنامی و اقلیت محدودی هم بازتابی از احساساتشان. یک دو تا را من خیلی خوشم آمده و میخرم. روی یکی نوشته بود: «من در آن دنیا یقیناً به بهشت خواهم رفت چرا که در جهنم بودهام.» (بقول یک دوست، بیناموسها، اینجا برای خودش بهشت بود شما آمدید و آنرا به جهنم تبدیل کردید) و دیگری که میگفت: «من غمگینم، اصلاً هم نپرسید چرا؟» (باشد). وقتی غروب در اتوبوس همه خسته و مانده بسوی سایگون راهی بودیم من فقط به یک چیز فکر میکردم. به آن نسل، به نسلی که چنین جنگید، قربانی داد و فنا شد. روز چهل و چهارم امروز روز تولد این حقیر است. باعث شگفتی است که میبینی بعدِ زمانی تنها در سن و سال است که سریعاً پیشرفت میکنی. بالا رفتن سن من، باعث ناامیدی افراد فامیل هم هست. چرا که وقتی ناصر که بچة کوچک همه بود 43 ساله میشود دیگر حساب دیگران معلوم است. صبح وقتی پایمان را از هتل بیرون میگذاریم مثل همیشه چندین رانندة سیکلو به طرفمان هجوم میآورند. سیکلو ارزانترین وسیلة پول در آوردن است. گفته میشود اکثریت رانندگان سیکلوی میان سال، سربازان سابق ارتش ویتنامجنوبی هستند. این افراد بعد از طی اردوگاههای کار و غیره هیچ موقعیت استخدام دولتی ندارند. بخش خصوصی هم که توانی ندارد. میماند مسافرکشی. میتوان تعداد زیادی را دید که در کنار خیابانها و در سیکلوهای خود خوابیدهاند. مردمان بسیار بدبخت و بیچارهای هستند. در پی اصرار یکی از آنها و علیرغم اینکه ما دو نفریم،به زور الهه را در بغل من جا میدهد. من و الهه رویهم 130 کیلو وزن داریم و این رانندة سیکلو به سختی 45 کیلو میشد. در نتیجه هنوز دو تا پا نزده ما سنگینی میکنیم و سیکلو چپه میشود و ما در وسط خیابان ولو. خوشبختانه صدمهای نمیخوریم. بیچاره خودش هم خیلی ترسیده بود. بعدها دیدیم این سیکلوها 3 نفر ویتنامی را هم سوار میکنند. امروز ،یک پیادهروی حسابی میکنیم. همه ساختمانهای تاریخی و زیبای سایگون را کم و بیش سر میزنیم. از نکات جالبی که میبینیم آرایشگران کنار خیابان هستند. تا آنجا که به سلمانیها مربوط میشود، چیز خیلی متفاوتی نیستند. اما یک حرفة عجیب و غریبی در ویتنام وجود دارد بنام گوش تمیز کنی. فرد گوش تمیز کن بیشتر به یک جراح مغز شبیه است تا سلمانی. با یک روپوش سفید، کلاه سفید، ماسک سفید و یک چراغ قوه که به پیشانیش بسته! او مریض خود، میبخشید مشتری خود را بر روی یک تخت سفید دراز کرده و با دسته سیم و سیخ با گوش او ور میرود. تمام این اتفاقات هم درست در بغل خیابان اتفاق میافتد! من با کنجکاوی دور و بر این عملیات محیرالعقول چرخیده و عکس میگیرم. بعداً میبینم هر آرایشگاهی یک تخت گوش پاککنی هم دارد و لباس رسمی گوش پاککنها، همان هست که دیدیم. شب به منظور بزرگداشت میلاد با سعادت من، سنگ تمام گذاشته و قصد شام خوردن در یک کشتی-رستوران را میکنیم. رودخانة عریض و طویلی بنام رود سایگون از میان سایگون میگذرد. ساحل این رودخانه از نقاط باصفای سایگون بوده و بسیاری از هتلهای درجه یک و رستورانهای سطح بالا در این خیابان میباشد. چندین کشتی رستوران دو سه طبقه نیز در این رودخانه فعال بوده و خوشبختانه قیمتها هم چندان گران نیست. وقتی بعدازظهر بلیط میخریم به غیر از چند کشتی بزرگ چیز دیگری را نمیبینیم، ولی وقتی غروب برمیگردیم قیامتی است. چند کشتی را میبینیم که موسیقی زنده داشته و مردم هم در اطراف جمع شده و مشغول تماشا هستند. ما از میان جمعیت گذشته و با نشان دادن بلیطهایمان سوار کشتی میشویم. کشتی رستوران بزرگی است به ظرفیت 100-200 نفر. ما در طبقة بالا و در واقع پشت بام هستیم. در طبقة پایین یک ارکستر زنده برنامه اجرا میکند و صدها ویتنامی با موتورسیکلتهای خود در مجاورت کشتی ایستاده و گوش میکنند. تصویر زشتی بود. ما آن بالا نشسته و انبوهی از مردم در پائین ایستاده و به موسیقی گوش میدادند. نوعی احساس جدایی از مردم که برایمان جالب نبود و یک اشرافیت که لذتی نداشت. رستوران پر از فرانسویهاست. کشتی وقتی به راه میافتد باصفاست و ما شب زیبایی را سر میکنیم. برای من یک روز تولد به یادماندنی است. روز چهل و پنجم دلتای مکونگ امروز عازم دلتای مکونگ هستیم. مکونگ رودخانة عظیمی است که از دامنههای هیمالیا سرچشمه گرفته و بعد از عبور از چین، لائوس و کامبوج، در ویتنام به دریای چین میریزد. این رودخانه با آبرفت حاصلخیز خود، در جنوب ویتنام، بهترین اراضی کشت برنج را ایجاد میکند. سرتاسر این منطقه، پوشیده از شعبات مختلف مکونگ بوده و تعداد بیشماری کانال آنرا پوشانده است. زمین در این منطقه بقدری حاصلخیز است که سالی سه بار محصول برنج برداشت میشود. بعد از آزادی ویتنام در 1975، زمینها به مالکیت تعاونیها درآمد، در نتیجه کشت برنج آنچنان نزول کرد که منجر به قحط سالی شد و ویتنام برای اولین بار وادار به واردات برنج شد. در 1985 زمینها دوباره به کشاورزان برگردانده شد. سه سال بعد ویتنام خودکفا شده و اکنون سومین صادر کنندة برنج دنیا بعد از آمریکا و تایلند میباشد. برای دیدار دلتای مکونگ یک تور میگیریم. همانطور که قبلاً گفتهام، قیمت تورها آنقدر ارزان است که آدم خودش امکان ندارد ارزانتر تمام کند. باید گفت که این تورها هم یک منبع درآمد جدید برای ویتنامیهاست. چند شرکت فعال در این زمینه وجود دارد که بسیار شلوغ هم هستند. ظاهراً همان اتفاقی که در ایران برای اخراجیها و کنار گذاشته شدهها پیش آمد اینجا هم اتفاق افتاده است. با شروع رفورمهای اجتماعی سیاسی و ایجاد بازار آزاد این افراد به سمت بازار خصوصی کشیده شده و در پی شکوفایی اقتصادی، به مال و منالی رسیدهاند. راهنمای قبلی ما که افسر ویتنام جنوبی بود و راهنمای امروز ما هم جوانی است که پدرش سرباز ویتنام جنوبی بوده است. آغاز سفر ما یک رانندگی 4 ساعته به جنوب میباشد. اولین چیزی که در این منطقه به چشم میخورد جمعیت زیاد است. اگر در سفر «ساپا» به هانوی ، هر از گاهی دهی و ماشینی دیده میشد، اینجا مثل جاده ساوه است، شلوغ و پرجمعیت. جاده پر از موتور و دوچرخه میباشد و رانندة ما آنقدر بوق میزند که دیگر دیوانه شدهایم. به علت کثرت جمعیت بود که آمریکا قادر به بمباران دلتا نشده و عملیات خود را منحصر به جستجو و نابودی کرده بود. ناگفته نماند که بزرگترین پایگاه نظامی آمریکا نیز در CANTHO مرکز دلتا قرار داشت. در میان راه شاخة بزرگی از مکونگ هست که باید عبور کرد. متأسفانه پلی در کار نیست و یک FERRY (کشتی بزرگی برای حمل وسائل نقلیه) روسی وظیفة حمل و نقل ماشینها را انجام میدهد. کلی وقتمان تلف میشود. پل بزرگی را در این قسمت در حال ساختن میبینیم. این پل با 75% سرمایه استرالیا و 25% سرمایه ویتنام تا یک سال آینده مورد بهرهبرداری قرار خواهد گرفت. بعد از 4 ساعت رانندگی، نوبت دو ساعت قایقسواری می رسد. هدف، بردن ما به قلب دلتا و نشان دادن روستاها و پایگاههای چریکهای ویتکنگ میباشد. مسیر رودخانة کوچکمان پر از درختان نارگیل و موز و آناناس است. ساقههای قطور این درختان که بر روی رودخانه کشیده شدهاند، بسیار جالب هستند. این سه درخت حکم درخت خرمای اعراب را دارند. همه چیز از این سه درخت ساخته میشود. گذشته از میوههایشان که گاهاً مفت هم میباشند، از برگ و ساقه و پوست نارگیل و بالاخره همه چیز این درختان استفاده میشود. سقف همة خانهها هم از برگ نارگیل میباشد (بهغیر از آن سقف فلزی استثنایی که قرار است فردا سر مرا بشکافد!). پوست میوة نارگیل هم تلنبار شده و به عنوان سوخت اجاق استفاده میشود. جالب اینجاست که اینها فقط آب نارگیل را خورده و کاری با گوشتش ندارند. ناهار را در یک رستوران تمیز و زیبا در لب رودخانه میخوریم. اینجا پر از ماهی کپور است و اگر چه گوشت کپور کمی مزة لجن دارد ولی عوضش تازه است. بعد از ناهار، ما را با قایقهای کوچک به بازدید پناهگاههای ویتکنگها میبرند. این منطقه در این وقت سال زیر آب میباشد. پناهگاهها چیزی بیش از چند کلبه نمیباشند و دیدنشان، اینهمه زحمت را نمیارزید. اگر چه دیدن منطقه، جالب بود. دلتای مکونگ سرزمینی است ثروتمند. این را می شود از خانههای مردم و وضع ظاهرشان هم گفت. این منطقه در واقع نانآور (یا بهتر است گفته شود برنجآور) ویتنام نامیده میشود. ظاهراً یک عقیدة رایج در بین مردم ویتنام جنوبی وجود دارد که علت چشمداشت شمال را به جنوب همین ثروت جنوب میدانند. زیرا شمال ویتنام بغیر از منطقة کوچک دلتای رود سرخ بقیهاش کوهستانی است و امکان کشت و زرع ندارد. شب در هتلی در شهر CANTHO میخوابیم CANTHO . مرکز سیاسی - اجتماعی دلتاست. در طی روز هوا آفتابی بود اما نیمه های شب ناگهان بارانی میگیرد که گویی سیل از آسمان جاری است. روز چهل و ششم صبح، کله سحر و قبل از اینکه دیگران بیدار شوند، دست الهه را گرفته و بیرون میزنیم. هوا خوب و آسمان زیباست. در بازار روز پرسه زده و کلی عکس میگیرم. مکونگ در اینجا بیشتر به یک دریاچه میماند تا رودخانه. مردم با ما خیلی مهربان هستند و ما لحظات خوبی را با آنها در پارک هوشیمین می گذرانیم. یکی از جاذبههای مکونگ، بازارهای آبی آنست. برای همین ، دیدن این بازارها جزئی از تور ماست. در این بازارها، فروشنده و خریدار، هر دو در قایق تشریف دارند. هر قایق فروشنده، کالای خود را به چوبی زده، لذا از دور میتوان قایق موردنظر خود را پیدا کرد. تماشایی بود اما بهتر بود ما آنرا همان اول صبح میرفتیم چرا که هوا بشدت گرم بود و از هر هفت بند ما آب میچکید. نکته جالب دیگر شمارة قایقهای توریستها بود. در نقاطی تعداد این قایقها کم و بیش به اندازة قایقهای محلی بود و آدم ناخودآگاه فکر میکرد به یک شو آمده تا بازاری واقعی. ظهر به هنگام خروج از قایق و رفتن به یک رستوران، بالاخره اتفاق میافتد. متوسط قد ویتنامیها حدود 5/1 متر است و من با یک حساب ساده 40 سانتیمتر بلندتر از یک ویتنامی هستم. در طی سفرمان سر من به خیلی جاها خورد بود،اما هیچکدام مثل شیروانی این رستوران تیز نبود. خوردن سر من همان و جهیدن خون همان! متأسفانه هیچ وسیله کمکهای اولیه هم همراهمان نبود و با هزار بدبختی و به کمک پنبه و دوای ضدعفونی چینی، خونش را بند آورده و پانسمان کردیم. (بالاخره ما هم در ویتنام خون دادیم). ما در این رستوران سرشکن، یک شوی مار بازی داشتیم. مار از غذاهای محبوب ویتنام است و مزارعی وجود دارد که مار تربیت میکنند (اگر در ایران چنین چیزی بود حتماً گفته میشد مارپروری). مارها هر چه بزرگتر و سمیتر، محبوبتر. راهنمای ما با یک مار 3-4 متری بر گردنش آمد که حدود 15 کیلو وزن داشت. من همیشه آرزو داشتم مار را لمس کنم. ظاهر مار خیلی تمیز و زیباست. پوستش هم نوعی روغن دارد که آنرا لیز نگه میدارد. کار ما از لمس کردن به بغل کردن و از بغل کردن به گردن آویزان کردن میانجامد. من مثل آن بچه سرشکستهای بودم که همه سعی میکنند خدمتی به او بکنند تا بلکه درد سرش را فراموش کرده و گریهاش بند بیاید. نمیدانم چرا وقتی مار را بغل کرده و به چشمانش نگاه میکردم از او خوشم آمد. در آنزمان در نظرم او حیوانی آمد زیبا و بیآزار که بیخودی مردم از او هراسانند. لمس مار، کاری است که در مدارس استرالیا هم انجام میدهند و در ریختن ترس بچهها بسیار مؤثر است. بسیاری از ما از جمله خود الهه، بدون اینکه ماری در زندگی دیده باشند، بشدت از آن میترسند. این روزها انتخابات پارلمان ویتنام است. کاندیداها، همگی اعضای حزب کمونیست میباشند و عکسها و اعلانهای انتخابات همه جا را گرفته. راهنمای ما میگوید مردم کمتر این کاندیداها را میشناسند و مدعی است که تنها ملاک مردم، جوان و تحصیل کرده بودن آنهاست. به طور مثال از میان 7-8 کاندیدا که تنی چند هم نظامی بودند، او به دختر جوانی اشاره میکند و میگوید شانس او از همه بیشتر است. مردم همه امید خود را به نسل جوان و تحصیل کرده بستهاند و اینها روز به روز ابزار قدرت را بیشتر در دست گرفته و تغییرات بزرگتری را ممکن میشوند. بلندگوها هم همه جا مشغول ور ور بودند. راهنما، یکی از علل رشد جمعیت را همین بلندگوها میداند! از قرار معلوم از طلوع آفتاب این بلندگوها با پخش مارش و اعلامیه و اطلاعیه، مردم را از خواب بیدار میکنند. از آنجایی که هنوز برای بلند شدن زود است و خواب هم از سر پریده کاری نمیماند مگر آن کار! در نتیجه شکمهاست که بالا میآید. از قراین چنین پیداست که جنوبیها یک کینهای به شمالیها دارند. شاید فکر میکنند اگر سماجت شمال در اتحاد ویتنام و آنهمه جنگ و خونریزی نبود، آنها هم سرنوشتی مثل تایوان یا کرهجنوبی داشتند. چرا که آمریکا با آن درجه از سرمایهگذاری و کمکهای مالی، این دو کشور را که هر دو جدا شده از برادران کمونیست خود بودند به چنان درجه از رشد و پیشرفت اقتصادی میرساند. ویتنام جنوبی هم بعید نبود سرنوشتی بدتر از کره جنوبی داشته باشد. اما ویتنام شمالی به همراه حزب کمونیست ویتنام جنوبی همة این رشتهها را پنبه میکند و طبیعی است که خیل زیادی حسرت آنرا بخورند. روز چهل و هفتم سایگون امروز تصمیم گرفتهایم کار زیادی نکنیم، دیروز خیلی خسته از مکونگ برگشتیم و قبل از رفتن به کامبوج میخواهیم یک روز استراحت کرده باشیم، برای امروز فقط یک برنامة دیدار از موزه زشتیهای جنگ را گذاشتهایم. هدف از این موزه-آنسان که در بروشور نوشته- ستایش از صلح و تکفیر جنگ است. حیاط موزه پر از سلاحهایی است که آمریکا در جنگ ویتنام استفاده کرده است، از مسلسل گرفته تا هلیکوپتر. سالنهای داخلی پر از عکس میباشند و بیشتر عکسها آشناست. عکسها معروفی چون 4 سرباز آمریکایی که سر دو چریک ویتکنگ را از تن جدا کرده و با آن عکس یادگاری گرفتهاند. سربازی آمریکایی که تکه از سر و شانه یک ویتکنگ را بعد از اصابت گلوله خمپاره به دست گرفته و بسویی میرود و عکسها و گزارشات مفصلی از بمبهای شیمیایی. در طول جنگ ویتنام، آمریکا به منظور از بین بردن پایگاههای چریکها و جنگلهایی که آنها در آنجا مخفی میشدند، عمداً کمر به نابودی این جنگلها میبندد. به همین جهت مقدار 72 میلیون لیتر سم بنام Agent Orange بر روی 16 درصد ویتنام جنوبی میپاشد. این سم نه تنها باعث از بین رفتن جنگلها میشود، بلکه انسانهایی که در معرض این سم قرار میگیرند، تا آخر عمر از عوارض بیشماری رنج میبرند. در گوشهای عکسهای این مردم و بچههای ناقصالخلقهای است که بشدت انسان را تحت تأثیر قرار میدهد. گوشهای دیگر ویترینی است که دیدنش، اشک مرا جاری میکند. در اینجا پیراهن یک سرباز آمریکایی است با تعداد زیادی مدال شجاعت و غیره. او در نامهای بلند بالا، خطاب به مردم ویتنام و آمریکا، از اینکه در چنین جنگ جنایت باری شرکت داشته و مدال هم گرفته، پوزش خواسته و تمامی آنها را به پاس بخشایش مردم ویتنام به موزة جنگ، هدیه داده است. براستی که تنها قربانی بزرگ جنگ، انسانیت است. در گوشهای دیگر عکسهای دیدارهای اخیر مک نامارا (وزیر جنگ جانسون) و ژنرال جیاپ (وزیر جنگ ویتنام شمالی) است. مک نامارا را طراح جنگ ویتنام میدانند. وی سالها بعد در کتابی معروف، به تشریح این سیاست غلط پرداخته و قسمتی از مقدمة این کتاب نیز به دیوار آویخته است. او در آنجا میگوید ما اشتباه وحشتناکی کردیم و این برعهده نسلهای آینده است که تشریح کنند که چگونه و چرا ما به این ورطه کشیده شدیم. نمایشگاه با عکسهای هیاتهای اخیر آمریکایی و غیره پایان میگیرد. جالب است که ویتنام از فردای پیروزی در پی عادی کردن روابط با آمریکا و غرب بود. خردمندی رهبران ویتنام که چگونه بدور از تعصب و عوامفریبی، منافع مردم و کشورشان را درست تشخیص داده و در پی عادی کردن روابطشان با دنیا بودند، قابل ستایش است. متأسفانه وقایع پیشبینی نشدهای همچون جنگ کامبوج و غیره، غرب را از ویتنام جدا کرده و ویتنام ناخواسته متکی به شوروی میشود و برای ادامة زندگی و برنامههای اقتصادی چارهای جز تعلق به بلوک شوروی و دادن پایگاههای نظامی و غیره نمیماند. البته منظور این نیست که ویتنام با شوروی خصومت داشت ولی همانگونه که در اول به جنبش غیرمتعهدها پیوسته بود، مایل بود که بعنوان یک کشور مستقل از خدمات هر دو بلوک قدرت استفاده کند که میسر نمیشود. آخرین شبِ خود در ویتنام را، در یک رستوران سطح بالا سر میکنیم. حقیقت این است که در فرار از باران سیلآسایی که میآمد، به جلوی یک رستوران رفته و نیم ساعتی منتظر بند آمدن باران میمانیم. اما باران خیال بند آمدن نداشت. لذا با ترس و لرز به این رستوران بسیار شیک وارد شده و غذای سادهای سفارش میدهیم. ناگهان اتوبوس توریستهای فرانسوی است که به این رستوران سرازیر شده و این رستوران که بیشتر به کاباره میماند تا رستوران، پر از حیات میشود. خوانندهها و ارکسترهای مختلف است که میآیند و میروند و ما خوشحال که عجب پایان باشکوهی شد. باری ویتنام هم به پایان رسید و این آرزو هم به تحقق پیوست. راستش شمال ویتنام تأثیر ماندگارتری بر ما گذاشت تا جنوب. هانوی شهری بود جذابتر و دیدنش وسوسه آمیزتر. نمیدانم چرا جنوب، آن جذابیت را برای ما نداشت. برای من او، سرزمین پاکی بود که نجابت خود را در دستان آمریکا از دست داده است.
- ۹۲/۰۱/۲۱